داستان نویسی خلاق فارسی



 

pdf file lovely novelدریافت
عنوان: لرزیدن قلب یک پری پی دی اف
حجم: 9.6 مگابایت
توضیحات: لرزیدن قلب یک پری pdf مجازی

ماهنامه ادبی چوک رایگان دریافت
عنوان: مجله ادبی چوک
حجم: 9.6 مگابایت
توضیحات: مصاحبه اختصاصی با شین براری صفحه 38

رایگان فایل پی دی اف ادبیات داستانی فانفار دریافت
عنوان: فانفار رمان داستان کوتاه مجازی pdf
حجم: 211 کیلوبایت
توضیحات: رمان مجازی فانفار pdf

pdf book دریافت
حجم: 3.7 مگابایت
 

 

  شهروز براری صیقلانی 

کنید مقاله ادبیات داستانی و مروری بر آثار [] کلیک کنید[]دریافت
عنوان: pdf ادبیات داستانی
حجم: 170 کیلوبایت
توضیحات: ادبیات داستانی فارسی
 


   شین براری نویسندگی

کتاب مجازی فایل pdf رایگان کلیک نمایید مشاهده و دریافت
حجم: 2.99 مگابایت
توضیحات: مجازی کتاب pdf رایگان داستان نویسی خلاق
 


      مشاهده پی دی اف فایل مروری بر آثار ادبیات داستانی کلیک کنید برای مشاهده یا دریافت
حجم: 219 کیلوبایت
توضیحات: ادبیات داستانی

شهروز براری صیقلانی


شهروز براری صیقلانی  ملقب به شین براری

فایل پی دی اف را کلیک کنید رایگان مشاهده و دریافت
حجم: 550 کیلوبایت
توضیحات: فایل پی دی اف ادبیات داستانی
 


رومه ادبی شین براری         شین براری نویسنده خلاق         شهروز براری صیقلانی  نویسنده تایلندی اثر مشترک با شین براری   شین براری یاسر بختیاری یاس    

   

رمان عاشقانه نسل عاشقی pdf دریافت
عنوان: نسل عاشقی رمان عاشقانه
حجم: 756 کیلوبایت
توضیحات: رمان برای موبایل فایل مجازی

 

ماهرخ رمان عاشقانه پی دی اف دریافت
عنوان: ماهرخ رمان عاشقانه
حجم: 2.69 مگابایت
توضیحات: رمان ماهرخ pdf
عروس سفارشی رمان عاشقانه دریافت
حجم: 3.44 مگابایت
توضیحات: عروس سفارشی کمر قرضی
شهروز براری صیقلانی

تخت خوابت را مرتب کن داستان کوتاه دریافت
حجم: 7.51 مگابایت
توضیحات: داستان های لاله زاری شین براری
 

رمان مجازی عاشقانه خانم زبان دراز دریافت
عنوان: داستان مجازی pdf رایگان
حجم: 1.85 مگابایت
توضیحات: خانم زبان دراز


من یک مقتولم پی دی اف دریافت
حجم: 61.2 کیلوبایت
توضیحات: من یک مقتولم داستان کوتاه

شهروز براری صیقلانی  

چوک

چوک

   توی مملکت شما خر نیست؟ دریافت
حجم: 611 بایت
 

 

رمان عشقی کاکتوس دریافت
عنوان: دانلود رمان کاکتوس شین براری
حجم: 1.45 مگابایت
توضیحات: کاکتوس رمان عاشقانه
 


      سلام  مرا دنبال کنید خوشنود میشوم    ببخش آیید  در پیجم  دارای  اشتباهک و غلط های دستور گرامری  و نگارشی میبشم.  من پارسیگو تاجیک زبان ساکن جرجان (گرگان) شده ام. داستهان کوته بلندای داستانک  بازانتشار دهم.  به این پیج مرا خوش قدم آمدید  و روشنا بخشیده آید   لوتفن  از  ارسال  نظر و بازخورد  با توهین و  تحغیر خوددار و ممانعت کنید  زیرا  سبب بسی دلغمین من خواهد شد.   روز مادرانه های فارسی زبانان  فرخنده و تبریک  باد.  
اینک جشن های سرور و  ملی ما تاجیک زبانان    در  سرای تاجیکستان برقرار است. 
  جشن  با  معروفیت   جشن  صده .  به  غرور و  اصلیت  و ملیت تاجیکان  ریشه شجره دارد .   همزمان با  روز مادرانه ها  را  به فال  نیکو  داریم.  دل همه تان  بی دغدغه و رنج   و خاطر و  افکار  تان  آرام و خوشناک و  مبارک و دلشاد بمانید  در پناه ایزدنگار منان 
      نورا نوری خاتون ۱۳۹۹/۱۱/۱۵__۰۰:۱۳

 

 


دریافت


              شهروز براری صیقلانی   

           Romances   novelist:  shin Brary    

    دخترک  رویا فروش    

 نویسنده  ؛  شهروز-براری-صیقلانی  

      شین براری    داستان کوتاه برتر    

 لینک تصادفی وبلاگ بلاگفا داستان نویسی خلاق

توی ایستگاه اتوبوس  یه پیرزن داشت کاموا میبافت.   یکی از زیر  یکی از  روو   یکی از  پایین  ول میداد و نگاهش به نگاهم افتاد   و لبخند زد و پرسید ؛  اسمت چیه؟ 

گفتم؛  مژگان 

پیرزن پرسید؛  کلاس چندی خوشگلک من؟ 

_   کلاس  سوم راهنمایی . سال دیگه میرم دبیرستان. میخوام رشته ی فنی حرفه ای انتخاب کنم و برم رشته ساخت و دوخت. 

پیرزن از بالای عینکش نگاهی کرد و گفت؛   ساخت دوغ؟  اینم شد رشته؟  لااقل برو یه رشته ی خوب دیگه که مربوط به رشته ی تحصیلی فنی فرفری باشه 

_  کمی خنده ام گرفت  معلوم هست که گوشش سنگینه  بهش گفتم ؛  ساخت دوغ  نه!   ساخت دوخت .  یعنی خیاطی پیشرفته. و فنی حرفه ای  

همون لحظه اتوبوس رسید و وقتی پیرزن بلند شد  متوجه شدم که یه پا نداره و عصا داره.   توی اتوبوس هم پیش هم نشستیم و اون گفت؛    من یه دختر دارم و پسر .  تو عروس خودم باید بشی . 

البته معلوم بود  داره شوخی میکنه چون  واسه بغل دستیش   چشمک، زد   

منم گفتم  ؛  لطف دارید .   ولی من باید حتما برم دانشگاه.   و قصد ازدواج ندارم.    سر ایستگاه اول پیاده شدم. 

از مدرسه به خونه بازگشتم ، آب درون کتری ریختم و زیرش را روشن کردم ، من سرگرمی محبوبم بافندگی ست ‌ و البته از ریسمان خیال ، رویا میبافم و تن میکنم . و خیلی وقت ها  رویاهای تکراریم  به حقیقت تبدیل میشن.      

صدای مادرم مرا خواند و گفت؛ 

مژگان من دارم میرم خونه کبری خانم سبزی پاک کنم  چون پسرش داره میره سربازی و قرار اش پشت پا درست کنه .  ، یک ساعت دیگه میام باز نشینی رویا نبافی که آب کتری بسوزه و خشک بشه  

وااای از دست این قر قر های مامان. سرسام گرفتم . باشه مامآن حواسم هست. خیالت راحت. .  

به افکارم رجوع میکنم به نظرم همسر اینده ام باید  خوشگل باشه 

رنگ چشم خیلی مهمه ، ترجیحا عسلی ، موی خرمایی ، رنگ مژه ابرو و مو ی و ته ریش باید کمی بور باشه ، قد بلند ، خوش تراش ، زیبا ، جذاب و .

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم ندارم  و میخوام به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک شده  و  ایمان دارم که تعبیر میشه .  تصویری که  همچون عکسی همه جا همراهم  هست.  

روزها گذشت و  سالها یکی پس از دیگری  آمد و رفت   به سرعت چشم هم زدنی  به دانشگاه رسیدم  و  تصویر  ذهنی و خیالی ام  همچنان همراهم بود   تا  اینکه  روز  موعود  رسید.

                  دیدار شهروز، برادر شاداب 

– دیدار با برادر  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. شهروز همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و .

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام heart

و وقتی فردای آن روز شاداب قصه ی دلدادگی شهروز را نسبت به دخترکی معمولی و نه چندان زیبا به نام بهار را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه است.

کمی گذشت و دعایم مستجاب شد بین شهروز و بهار فاصله افتاد و من سریع این فاصله را پر کردم . وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما شهروز از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت شهروز موکول شد.

شهروز که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز شهروز به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی شاداب هم حسودی اش میشد !  حتی چندی پیش  به گوشم رسید که شاداب وقتی پشتم بهش  بود  مخفیانه برام چشم قره رفته بود و  ادا اطوار در آورده بود.   من مدتها بود که دست از خیالبافی برداشته بودم چون نیازی به رویا بافی نداشتم و واقعا حال و روزم رویایی بود  ،   آه که چه ساده  خوشبختی به سراغم آمده حتی در خواب هم نمیدیدم  . 

روزها یکی پس از دیگری گذشت و 

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت شهروز نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای شهروز شد >>

این خبر تلخ را شاداب برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق مان بود .broken heart

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت شهروز برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا شهروز معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

شهروز را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه شاداب به سراغم آمد .

آن روز شاداب در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم شهروزشان گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

شاداب از عشق شهروز گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، شاداب بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که شهروز قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، شهروز برای تهیه ی اون ،  قیمت گذافی پرداخته  و  از جانش مایه گذاشته و اکنون یک پایش را از دست داده.  

من پرسیدم مگه  مغازه ی کادو فروشی وسط میدان مین بود که چنین چیزی رو مدعی میشی!؟   چرا  منو احمق فرض  کردی.  هدیه ی داداشت چه ربطی به بی احتیاطی اون و غفلت و حادثه ی توی سربازی داره؟  

شاداب گفت ؛   اون به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو شهروز امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

شاداب رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق شهروز را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

            _ سلام مژگان . . .

خودش بود . شهروز، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم شهروز نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه شهروز لبخندی زد و رفت . .

حس عجیبی از لبخند شهروز برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به درون چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز او را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن شهروز ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی شهروز افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

 

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که دارم این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله شهروز کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و او پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست  اما از طرفی هم کاملا حق با من بود. چون  من که  یک شوهر نصفه نیمه ی عاشق پیشه  نمیخواستم  که اون  خواست عشق رو به من ثابت گنه و یک پای خودش رو از دست بده. 

بهتر این بود که عقلانیت خودش رو بهم ثابت میکرد و نمیرفت تا گل بچینه  .   من که یه شوهر  توی قبرستون  نیاز نداشتم  که اون رفت روی مین 

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقاتش رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

 

اکنون سالها است که شهروز مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم اسم دختر کوچکمان را که تنها چهار و نیم سال دارد را شقایق نهاده آیم .

صدای باز شدن و بسته شدن درب خونه یهو چرتم رو پاره کرد ، و یادم اومد مامانم رفته بود خونه ی همسایه سبزی پاک کنه ، همش گوشم سنگینه، انگار یه چیزی رو پشت گوش انداختم. و فراموشم شده. صدای خشمگین مادرم بلند میشه که میگه؛ 

ای ذلیل مرده ، مگه. زنده نیستی. که زیر این کتری رو خاموش میکردی!  

ای وای بازم. ، کتری ابش خشک شد. و سؤخت. وااای. باز قر قر های مامانم شروع شد 

 لعنت به این خیالبافی های  مسخره ،     شاداب که اصلا داداش نداره،   در ضمن   من که هنوز دانشگاه قبول نشدم     وااای  فردا تازه باید  امتحان علوم بدم  و سال دیگه  وارد دبیرستان بشم     و انتخاب رشته کنم .     خب شاید   رویام تعبیر بشه  اونجاست که یادم باشه اگه  اسم یکی از همکلاسی هام  شاداب بود و داداش داشت  اصلا باهاش دوست نشم  چون  شوهر یک پا  چند تا  عیب داره   مثلا شب عروسی چجوری باید باهاش تانگو برقصم؟  یا اینکه  اگه بچه دار بشیم و بچه مون بخواد  باهاش اتل متل توتوله بازی کنه    اونوقت چه خاکی برسرم کنم؟     یا که مثلا اگه خواستیم کفش بخریم میبایست  یک لنگه بخریم؟  یا که جوراب ؟    یا مثلا . 

 

صدای مادر ؛    مژگان  تو که هنوز  توی تخت خوابت نشستی ؟   پاشو برو کتری رو خاموش کن   دخترک  بی خیال  و بی عرضه

  رشت 1383      شین برار


مهربانو  ؛ ببخشاا،  مزاحمت شدم شهلا جون.  داشتی چی کار میکردی؟ 
شهلا از بالای عینکش نگاهی معنادار میکند و با تاخیر میگوید؛  خیاطی 
مهربانو ؛  وااا!  خب دارم میبینم خیاطی.  چی داشتی میدوختی؟  
شهلا که خوب میداند مهربانو بی دلیل به نزدش نیامده  با لحنی دلسوزانه میپرسد؛  چی؟   چی شده؟ به من بگو. بازم با اقاجونت حرفت شده؟  یا نکنه با این دوستت که از خودت کوچیکتره  دعوات شده؟ دختر تو دیگه  45 سالته،  نمیخوای ازدواج کنی؟  یه تی به خوودت بده 
مهربانو کمی جایش را تغییر میدهد و میپرسد؛  بسه؟  چرا گفتی ت بدم خودمو؟  نکنه باز مثل اون بار روی  بشکاف نشسته باشم؟  نه،  بشکاف روی چرخ خیاطیه   ،  واااا!  خاکه عالم!   
شهلا ؛  چیه؟ چی شده؟
مهربانو؛  نکنه  روی  صابون خیاطی نشسته باشم؟  
شهلا ؛  نه، چرا همش اصرار داری روی یه چیزی نشسته باشی؟  وااااخول شدی؟ 
مهربانو ؛  من اصرار ندارم که   شما گفتی خودمو ت بدم  ،   ای واا  ساعت  قراره.  .  الان  دو،  سه روز میشه که شهریار خان نیامده سر قرار .  تصمیم گرفتم  امروز برم سرزده خونه شون.  
شهلا دست از چرخ کردن و دوختن  لباس کشید و از بالای عینک نگاهی دوستانه به وی دوخت و  گفت؛ 
 خب بری که  چی بگی؟ شاید دوستت نداره، خب آخه اون بیست و دو یا سه سال داره و دقیقا نصف سن تو هستش.   
مهربانو با حالتی حق به جانب گفت؛  
خواب دیدی خیر باشه،   کجای کاری؟  اون دفعه  یه نامه نوشته بود برام و فکر کنم خجالتش می اومد که بده به دستم و  داخلش نوشته بود ؛  
نازنینم  سلام،   ای جانم بسته به نگاهت،  سلام 
گویند لحظه ایست  روییدن عقش، (عشق) .  آن لحظه هزار هزار تقویم (تقدیم) تو باد 
 شهلا لبخندی زد و گفت؛   خدا کنه که همینطوری باشه که میگی.   گربه ی کوچولوت کجاست؟  
مهربانو با سراسیمگی گربه اش را صدا کرد ؛  آپوچی جانه!  کجایی آپوچی جانه؟. بیا اینجا پیش شهلا بلنده واستا  تا  من  برم خونه ی شهریار خان  و ببینم چرا نمیاد سر قرار 
مهربانو متوجه ی نگاهه تلخ و  غضبناک شهلا شد و با سردرگمی پرسید؛
چیزی شده؟  آهان تازه فهمیدم،   ببخشید بخدا  حواسم نبود و باز گفتم به شما؛  شهلا بلنده. خدا سر شاهده حواسم نبود.   شهلا جون من دیگه برم بهتر تره انگار 
دقایقی بالاتر   _ انتهای کوچه ی بن بست و خاکی   
صدای درب بگوش شهریار  غریب مینشیند   چون  کمتر کسی برای درب زدن  از  آونگ فی استفاده میکند و اکثرا زنگ خانه را  میفشارند  
درب باز میشود 
مهربانو با حالتی کودکانه میگوید؛    پخ
و شهریار شوکه و هاج و واج  مات و مبهوت میماند ،    مهربانو بی آنکه کسی تعارف کند  خودش به داخل حیاط بزرگ خانه میرود  و  نگاهی به درختان دور تا دور حیاط میکند و میگوید؛ 
وااای  خوش بحالتون  درخت آلوچه و آلبالو  هم  دارید  ،   در عوض باغ ما  به اون وسعت و بزرگی  فقط درخت  توسکا داره  .  مامانت که خونه نیست!  هست؟ 
شهریار با لوکنت میگوید؛  س  س  س سل  سلام. ن ن نه  خ خونه ن نی نیست.

دقایقی بعدددد 
اولین مستاجر توی باغ مون خوش اخلاق مهربان و خنده رو بنام شهلاست. اون همیشه گل لبخند بر چهره.ی شیرینش خونه داره. سالیانه که سکوت غمگین باغ مون ، با خنده‌های بلندش آشناست. آقاجونم میگفتش که بخاطر قد خیلی بلندی که داره ، در جوانی بهش میگفتن ؛ (شهلا‌بلنده)  اما خب فکر نکنم کسی جرأت کنه توی این مقطع از زندگیش که ، سن و سالی ازش گذشته ، باز به این لقب ، صداش کنن. مادرم اواخر عمرش یه بار بهم گفتش که چرا ، آقا جونم نمیزاشت ، مادرم با شهلا بلنده سلام علیک یا معاشرت کنه. چون شهلا در جوونی ، پایبند و معتقد به عرف جامعه نبودش . و خودشو از اسارت قید و بندهای دستوپاگیر رها کرده بود. و اونطوری زندگی میکرد که دلش میخواست. اون هرگز ازدواج نکردش. اما همیشه شاده و با کوچکترین حرفی ، صدای قهقهه‌ی خنده‌اش ، شلیک میشه و جَو خشک و عبوص باغ رو باطراوت میکنه.  من که بچه بودم شهلابلنده یه روز ابری ، به سفارش اکبربقالی ، اومد و ساکن اولین اتاق ایوان ، جلوی باغ شد. اون با یه چمدون کوچیک قرمز رنگ وارد باغ شد و من کنار مادرم ایستاده بودم و از ته باغ ، تصویر مه‌آلود و غمگینش رو به سختی میدیدم. مادرم تا که، متوجه شد مستاجر جدید و تازه وارد ، قراره شهلابلنده باشه ، با نگرانی دستمو گرفت و برد توی خونه ، درب هم بست. شبش چنان دعوایی با آقاجونم گرفت که من نظیرش رو هرگز ندیده بودم. اولین بار اونجا شنیدم که مادرم به اقاجون گفت ; (چشمم روشن مرد! غیرتت کجا رفته ، رفتی کی رو آوردی توی باغ؟ مگه عقل از سرت پریده؟ هیچ بفکر آبروی خودت هستی؟ میدونی دو فردای دیگه پشت سرت چه ها میگن؟ )  اقاجونم ولی خیلی مهربون و دلسوز بود . اون موقع فکر میکردم حق مه ، اما بعد سی سال ، تازه فهمیدم که اقاجونم چه کار بزرگی کرده بود .سی سال طول کشید تا به کمک گذشت زمان ، اونقدر شعور پیدا کنم که قادر به درکش بشم. (مامان من به پیغمبر میگفت ؛ پیغومبر) و اون شب به آقاجونم گفت ؛ آخه مَرد ، تو رفتی بین  صدوبیست وچهار هزار هزارپیغومبر، جرجیس رو انتخاب کردی!؟ یعنی آدم قحطی بود که این زنیکه‌ی هرزه رو آوردی و مستاجر کردی! اما من هرگز طی این سی سالی که شهلاخانم ، مستاجر باغمون بود ، ندیدم کسی بیاد بهش سر بزنه و یا حتی حالش رو بپرسه. و شهلا خانم وقتی من بخاطر اعصابم ، فلج و خونه‌نشین شده بودم ، بعد دو سال اومد و منو که دید ،و تا شنیدش که هیچ دکتری نتونسته مشکلم رو پیدا و درمان کنه،  رفت و یه دکتر تجربی آوردش بالای سرم ، مثل این آدمایی که شکستوبند هستند و ، درس پزشکی نخوندند ، اما بنا بر تجربه شون ، بیمارها رو درمان میکنند. و او طرف بعد دو ساعت فهمید که فلج شدن من ، ارتباطی با کمر یا نخاع نداره و از یک رگ گردنم هستش که من خونه نشین شدم ، و 

و بعد کمی ماساژ ، یه رگ کبود و برجسته ، از پشت گردنم ظاهر شد و با یه فشار و کمی درد ، رگ به رگ شدنش رفع شد و من تونستم راه برم ، و بهم پیشنهاد داد که حتما برای درمان افسردگیم باید روزانه پیاده روی کنم. خدا حفظش کنه ، بخاطر رفاقتش با شهلا بلنده ، حتی پول هم نگرفت ازمون .-
  ® (شهریار که حواسش به ساعت و گذر زمان است ، هیچ توجهی به حرفهای مهری ندارد ، اما خیره به او مانده و هراز چندگاهی لبخندی میزند و سری به مفهوم تایید تکان میدهد) 
  مهری؛ اتاق ایوان دومی ، که خالیه ، ولی سومی ، یه خانم مطلقه هستش بنام اشرف خاله ، که با پسر بچه‌اش زندگی میکرد  ، و برای امرار معاش ، خیاطی میکرد. که پاررسال  یهو و یکشبه  گذاشت و بیخبر از باغ رفت.  و فقط با صابون خیاطی بروی یک تکه پارچه یه پیغام واسه شهلابلنده گذاشت. که طبق اون , چرخ  خیاطیش رو به شهلا بلنده بخشید و بعلاوه‌ی اینکه گربه‌ی حامله‌اش  رو هم به شهلا سپرد.   مستاجر بعدی هم که یه دختر شهرستانی هستش که دانشجو هست. ولی از نظر من خیلی مشکوکه ، آخه اصلا کیف و کتابش رو نمیبینم و درضمن کل تابستون رو هم میگفت که میره سر کلاس درس . ولی درسته که نخوردیم نون گندم ولی دیدیم دست مردم . 
 (شهریار با کمی تفکر و سردرگمی  ، منظور مهری را از چنین حرفی میپرسد)
   مهری: آخه مگه ، دانشگاه. تابستونم بازه؟ شهریار با لوکنَت جواب میدهد؛ آ.آ.آرره چـ.ـر.چـرا بـ.ـا‌.بـاز نـ.نـباشه؟ خـُ.خ.خب تـ.تـرم ت ـت تابسـتـونی هم ـد.ـد.داریم. مهری:اه، جدی ، یعنی پس حتما تجدید آورده یا رفوزه شده که مجبور شده تابستونی هم بره سر کلاس درس. من فقط تا کلاس شش خوندم، آخه اقاجونم اجازه نمیداد و میگفت دختر نباید توی اون سن بره مکتب. تازه همون شش کلاس هم بخاطر اصرار مادرم گذاشتش تا برم سر کلاس درس. و یکبار هم توی مسیر برگشت به خونه ، منو تعقیب کرد و چون چادرم از سرم افتاده بود ، و هدبندم رو هم نزده بودم ، جلوم رو گرفت چنان منو زد که از خجالت جلوی همکلاسیهام آب شدم ، و دیگه نزاشت برم مدرسه. گاهی همکلاسیهام رو میبینم ولی از خجالت سلام نمیکنم  _شما از اینکه من دیفلوم (دیپلم) ندارم ، شوکه شدید؟ من خیلی دوست دارم که برم از این دوره‌های آموزش آرایشگری. آخه شش ماهه‌ به آدم دیفلوم فنی‌فرفری ، میدن. درضمن مدرکش هم بین المملی (بین المللی) هستش‌ . درست میگم شهریارخان؟ 
   (اما شهریار ه‍یچ پاسخ و واکنشی نشان نمیداد و مات و مبهوت خیره به او مانده بود ، ؤ غرق در افکار و تجسم حرفهایی بود که شنیده بود. و تمام مدت، تنها تظاهر به گوش دادن میکرد ، اما پس از چند لحظه ، با طولانی شدن مکث و سکوت ، او متوجه‌ی چشم انتظاری مهری برای شنیدن پاسخش شد. و همزمان صدایی خانه‌ی همسایه آمد و شهریار برّاق و چابک از جایش مثل فنر ، بلند شد ، و با تعجب به دیوار 
صفحه ___\/ 144__\/_
 و با تعجب به دیوار حیاط خانه‌ی همسایه نگاه کرد. و با چهره ای برافروخته و نگران ، روبه مهری کرد و پرسید؛ ش‌ش‌شما هم ش‌ش‌شنیدید؟  
مهری با خونسردی پاسخ داد؛
   آره ، چطور مگه؟ چرا با شنیدن صدای ، اینطوری از جا بلند شدی؟   
شهریار؛ ک‌ک‌کدوم د‌دختر ه‌همسایه؟ 
 مهری؛ همین که الان صداش اومد و ما شنیدیم .  
 شهریار؛ این خ‌خ‌خونه‌ی ب‌بغلی م‌م‌مخروبه‌ست و،ولی غ‌غروبا کـ که م‍ میشه صـ صدای ی‍ یه دختر م‌میاد. 
  مهری؛ وای شهریار خان ، تورو خدا منو نترسونید، من خیلی از اینجور چیزا میترسم ، اخه من شنیدم الان ، و کاملا مشخص بودش که صدای بسته شدن درب از خونه‌ی همسایه اومد. انگار یکی درب رو بست و گفتش مادرژون ژون ژونی سلام. ،
   (مهری ، نگاهی به آسمان میکند و میگوید ، صدای پرستو ها میاد ، داره غروب میکنه خورشید . من دیگه باید برم . وگرنه آقاجونم ، نگران میشه. بابت این نامه های خوشگل و عاشقانه و این خودنویسی که بهم هدیه دادی متشکرم.
 (سپس با لحن مهربان و بی ریاحش به شهریار گفت؛ بابت چای هم ممنون، اما دفعه‌ی بعد خواستی چای واسه کسی بیاری ، حتما قند هم بیار.) 
  لحظه‌ی خداحافظی ، در چشم‌برهم زدنی ، مهرئ یک قدم سوی شهریار بازگشت و بوسه‌ای ، ناغافل از لب عشقش ربود و با عجله و شتاب از خانه‌ خارج شد. و در عمق کوچه ناپدید شد
. شهریار ماند و یک کوله بار از تعجب ، و ناباوری. صدای صوتی آشنا به گوشش میرسد ، و داوود ، بهترین دوست و همکلاسش ، برای دیدن و درس خواندن 


درس خواندن پیشش آمده. اما سوی دیگر ماجرا مهری ، در مسیر برگشت به باغ توسکا، سرگرم خواندن نامه ای‌ست که از روی میز برداشته. و در خیال خامش ، میپندارد که نامه برای او نوشته شده ، و برای اولین بار میخواند که شهریار از عشق و علاقه برایش نوشته. مهری ذوق زده و شتابان میخواند جملات را ، یکی پس از دیگری.  متن نامه» 

 

نازنینم سلام . من و تو هستیم و بینمان فاصله _زودتر نمیگذرد این ثانیه های بی حوصله_همچنان باید بی قرار باشیم ، تا کی باید خیره به عکسهای هم باشیم!_ بیش از این انتظار مرا میسوزاند، _دلخوشی فرداست که تمام حسرتها و غمها را بر دلم میپوشاند_نازنینم تو  در این فاصله میسوزی و من از سوختنت خاکستر میشوم ، تو اشک میریزی و من در اشکهایت غرق میشوم _، تو نمی تابی و من در تاریکی محو میشوم ، -تو از انتظار خسته ای و من به انتظار آمدنت دست به دعا میشوم!- انگار عقربه های ساعت هم از انتظار خسته اند ، نشسته اند و حرکت نمیکنند- چرا نمیگذرد ، تا برسد آن روز- -در خواب میبینم تو را ،ستاره ها که می آیند ، نمیدانم، میدانند حال من و تو را– روزهایمان شبیه به هم است –، امشب نیز مثل دیشب است ،-امروز خیره به ساعت بودم ، دیروز با ثانیه ها هماهنگ بودم– دیشب خواب دیدم سرم بر روی شانه هایت ا

 

،- امروز در فکر خواب دیشب بودم- به انتظارت مینشینم– ، انتظار هم پایان نیابد ، میروم به سوی پایانش ، تا نزدیک شوم به تو ، در کنارت خیره شوم به خوشبختی– عزیزم این روزها دلم گرفته– دلم برایت تنگ شده–دلتنگ گرفتنت دستهای گرمت هستم–دلتنگ بوسیدن گونه هایت هستم–آنقدر دلتنگم که اینک آرزو دارم حتی یک لحظه نیز از راه دور تو را ببینم– عزیزم دلم گرفته ، دلتنگت هستم–کاش همیشه در کنارم بودی تا دلتنگی به سراغم نمی آمد–کاش همیشه در کنارت بودم تا هیچگاه دلم نمیگرفت –هیچگاه نفهمیدی چقدر به وجودت ، به آن آغوش مهربانت نیاز دارم– هیچگاه نفهمیدی چقدر تو را دوست دارم–کاش به سر میرسید ثانیه های دلتنگی–کاش اولین ثانیه در کنار تو بودن فرا میرسید و هیچگاه نیز به پایان نمیرسید–به یادت هست روز دیدارمان خیره به چشمانم شده بودی ، من هم غرق در چشمان نازنین تو بودم–اینک دلم برای چشمانت یک ذره شده ، تو هم دلت برایم تنگ شده؟هنوز مثل قبل مرا دوست داری؟ هنوز هرروز برای دیدنم لحظه شماری میکنی؟ هنوز وقتی در کنارم نیستی بیقراری میکنی؟ 

 

مهری که از خواندن چنین نامه‌ی عاشقانه ای به وجد آمده ، سراز پا نمیشناسد  و میپندارد که منظور از نازنینم , خودش بوده. او در مسیر بازگشت بخانه،  وارد سراشیبی تند گذر میشود ، دلش میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند.  مهربانو چند در

میخواهد این خبر را جار بزند. اما نمیتواند.  مهربانو چند درخت قبل از چشمه ی آب ، پشت بید کهن ، تکیه به افکارش میزند و از تجسم  چهره ی پدر ، ترس بسراغش می آید ، و نامه ها را پنهان کرده و وارد باغ میشود. -شهلاخانم را غمناک نشسته بر صندلی سنگی و گرد ، وسط باغ میبیند ، مهری سلام میگوید و کنارش مینشیند -مهری: شهلا خانم واآی بخدا حلال‌زاده‌ای ، چند دقیقه پیش ذکر خیرت بود. آخه امروز رفته بودم پیش دوستم . خیلی اصرار کرد تا برم داخل و ازم پذیرایی کنه ، اما من تمایلی نداشتم ، ولی دیگه دیدم خیلی خواهش تمنا میکنه ، دلم براش سوخت و نتونستم دلشو بشکنم ، و دعوتشو قبول کردم . االبته منتهای مراتب داخل خونه نشدم. یعنی شدم ولی بالا نرفتم. آخه طفلکی دوستم یه حیاط کوچکولو موچکولو داره خونه شون . و یه  نیمکت چوبی با میز هم داخل حیاط زیر سایبون دارند ، که آدمو یاد نیمکت مدرسه میندازه. خلاصه منم همونجا نشستم . و دوستم خیلی خوشحال شده بود از حضور من. و طفلکی یکمی هم هول شده بود . و رفت سریع دوتا لیوان چای آورد¡¡¡نـــــه !¡! ببخشید-لیوان نبودش، فنجان بود. ولی از اونجایی که خیلـــــی خیــــلی به من علاقه داره ، دستپاچه شده بودش و یادش رفت قندان رو بیاره. منم هیچی بهش نگفتم که یه وقت خجالت نخوره.  (مهری از سکوت و حالت چهره‌ی شهلا متوجه میشود که باز طبق معمول در حال پرحرفی‌ست. در مقابل شهلاخانم از آنجا که میداند مهری دختر تنهایی‌ست و مشکل اعصاب دارد) پس صبر پیشه میکند و برای اینکه تظاهر به گوش دادن کرده باشد ، در ادامه‌ی حرف مهری میپرسد: واا.چرا دستپاچه شده بود؟ مگه خودش دعوتت نکرده بود؟  مهری با منعو منع پاسخ میدهد؛ خودش دعوت کرده بود ، آخه خیلی عاشق و شیفته‌ی منه - آره خودش مدتها اصرار کرد تا من راضی شدم یه توک پا برم خونشون . تازه برام هدیه هم گرفتش. شهلاخانم (بالبخندی مصنوعی)؛ 
خوشحالم دوباره شاد و سرخوشی دخترجون.  قدر جوانیتو داشته باش که زود دیر میشه.  حالا چرا صحبت منو کردی؟ مگه دوستت منو میشناسه؟  
مهری (با اشتیاق و نگاهی برقدار)؛ نه شمارو نمیشناسه ، ولی من بهش گفتم که شما باعث شدید تا من درمان بشم و دوباره راحت راه برم.
 +شهلا؛ خب حالا کی هستش این دخترخانم گل که شانس آشنایی باتو رو بدست آورده مهری خانم؟   
مهری با محفوظ به حیایی و کمی خجالت؛ م‍ـ ، میخوام بگم ولی میترسم به آقاجونم بگید، 
 شهلا؛ قول میدم نگم ، نکنه دوستت پسره؟ ها؟ .  -
مهری؛؛ دوستم که دختر نیست ، یه آقا پسر قدبلند چهارشونه ، سفید روشنه ، موهاش یکم بوره ، چشماش عسلیه . خودشم شاعره. تازه دانشجو هم هست. امروز کلی حرف زدم براش. جات خالی بود‌! نه! ببخش جات خالی نبود ، اما من به یادت بودم و ازت تعریف کردم. ام

 

میدونید چیه؟ اون یکم، توی حرف زدن مشکل داره. البته فقط یکم ، یه کوچولو . بخاطر همین خجالت میکشه جلوم حرف بزنه و برام اکثرا حرفاشو مینویسه. خونه‌شون آخر کوچه‌ی میهن هستش. هییی چرا ادرسش رو لو دادم؟! ولی اصلیتشون برای محله‌ی ساغر هستند. البته فقط یه کوچولو لوکنَت داره ها، یه وقت فکر اشتباه نکنی که اصلا هیچی. نباید بهت میگفتم لوکنَت داره  
 +شهلا با کمی مکث و نگاهی متفکر میپرسد؛ نکنه عاشق شدی؟ حالا این اقا داماد خوشبخت ، چندسالش هست؟ شغلش چیه؟  چجوری باهاش آشنا شدی؟
  _مهری ناگهان چشمش به خانه‌یشان در انتهای باغ و به پنجره‌ی اتاق پدرش می‌افتد . با ان پرده‌های سفید همیشگی. ناگه روح سردی بر وجودش مینشیند، و نگاهش یخ میبندد. و نگاه و چشمانش غمناک میشود و با آرامی میگوید؛ 
   حالا بعدا براتون میگم. من باید برم خونه اقاجونم ، منتظره. خداحافظ.
 ( جبرروزگار ، تنهایی را به مهری تحمیل نموده و دلش همچون کودکی خردسال، کوچک و بی ریاح‌ست. او آنچیزی را روایت میکند که مورد پسند دلش باشد و تمام رویدادها را به نحوی به نفع خود تغییر میدهد‌ . تا بازیگر نقش اول ، در صحنه‌ی یکتای هنرمندی خویش باشد. او خودش را نقطه‌ی سقل دنیا میپندارد که  تمام افراد و مسایل به نحوی رویاگونه ، پیرامونش در حال چرخش هستند. شاید چنین بینشی ، کمی خودخواهانه باشد. ولی مهری با زُلف موهای سفیدش ، براستی مفهوم دختری میانسال است که سراپای وجودش متمایز از عموم دیگران و دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد

 صفحه__\/__142   

دارای کردار رفتار گفتار افکار و روحیاتی منحصربفرد است. که از وی چهره‌ای کاریزماتیک ساخته. مهری در کنج قلبش ، خوب میداند که نگاهی که از چشمان درشت و زیبایش برمیتابد ، نگاهی جادویی و سحرآمیز است ، که با لحظه ای خیره گشتن به چشم هر شخص دیگری ، این کاریزما و کشش ، تا مغزاستخوان فرد رخنه میکند. او با استفاده از همین سلاح مخفی ، توانسته با شهریار آشنا و دوست شود. اما غافل از اختلاف سنی مابینشان است.  و حال نیز در حرفهایش خوب میداند که نباید پرده از این راز بردارد و چیزی در مورد اختلاف سنی اش با شهریار بگوید. ))  شهلاخانم، با تعجب از رفتار مهری ، در دلش میگوید ؛ اینم آخر یه چیزیش میشه، بنده خدا اصلا تعادل  روحی روانی نداره.
 
 

فصل جدید 

 صفحه0143___\/___

تقویم تشنه لب و  گرما زده از تابستانی پر عطش و آفتاب سوخته گذشت . .  آخرین روز بلند و طولانی تابستان  به طرز  شلوغ و آشفته ای سپری شد. در پایان روز و با غروب خورشید ، شهر از شدت خستگی و ازدحام مردم و هجوم ناباورانه ی تمامی دانش اموزان شهر ، همراه با اولیای خود به بازار ، دچار سرگیجه شد ،  سر هر چهار راه ، چراغهای راهنما ، فراموش کردند که سبز شوند.   سمت دیگر شهر ، ارتش برای خود جشن تولد گرفته بود و برخلاف روال شهر ، خیابانی اصلی را مسدود کرده بود ، کمی بالاتر ، گویی که شهر به صورت خود پودر  سفید کننده زده بود ، و ماشین ویژه‌ی حمل آرد ، وسط خیابانی اصلی ، چپ کرده بود ،  و کیسه های بزرگ آرد را به صورت شهر پاشیده بود ، و زیر تابش شدید آفتاب ، شهر تب کرده بود ، از شدت هرج مرج ، و ترافیک ،شهر احساس تشنج  میکرد.!

 

   ً۲۳:۵۹شهرداری   _سرانجام پس از یک روز شلوغ و پر ازدحام ، شهر خالی از هرج و مرج شد و عقربه ی پرتکرار و خستگی ناپذیره ساعت گرد شهرداری که بی وقفه در ثانیه ها قدم میزند   در آخرین  لحظات خود را ، کشان کشان به لحظه‌ی صفر برساند. اما ، عقربه ی کوتاه قد و چاقی که به آهستگی و با تنبلی همیشه در مسیر ساعت شمار  گام بر میدارد ، در حرکتی قراردادی و توافق شده به رسم هر تقویم ، یک ساعت پایانی را دوبار ، طی خواهد کرد و در نهایت صدای زنگ ساعت بزرگ شهر ، پایان یک روز دیگر و همچنین اتمام یک فصل از چهار فصل تقویم را اعلام کرد ، و این به مفهوم  رسیدن به روزی جدید در ف

 

در فصلی جدید از سال بود.  به رسم  ایام ،  تقویم ،  آن لحظه ، قرینه گشت ، و جلوی چشمان تقدیر دولا شد . و در همان لحظه بود که فصلی نو از تقویم ، به دروازه‌ی  شهر  رسید!. و سوار بر باد وحشی ، وارد شهر شد. و پس از عبوری شتابزده از کوچه پس کوچه های به هم گره خورده‌ی شهر ، به میدان اصلی شهر رسید، و در قصه ای عجیب ،   تقدیر این شهر خیس و بارانی ، پیچیده شد به پاییزی جدید!

 

پاییز#

 

فصل ناخشنودی ها فرا رسیده بود. ابرهای سیاه برسر شهر خیمه زده بودند. آسمان اسیر بُغضی لَـجباز و کینه‌دوز شده بود. سکوت مبهمی شهر را فرا گرفت ، کمی بعد صدای پارس سگی ولگرد ، سکوت را جر داد ، سپس صدای جاروی کارگر پیر شهرداری که تن خیابان را نوازش میداد  با لباسی نارنجی رنگ ، که مسیر هر خیابانی را همچون کاغذی خطدار  ، از بالا به پایین خط به خط با نوک جاروی بلندش ،  مرور میکرد و پیش میرفت ،   گربه ای سیاه ، زیر چهار پایه ی پاسبان ، چرت میزند ، کمی بالاتر ، بعد از عبور از رودخانه‌ی زَر ، سمت پیچ و خم محله ی ضرب ، پسرکی شاعر مسلَک به اسم شهریار،  اول شب ، در فکر آن است که برای دیدار عاشقانه اش با مهربانو ، چه بپوشد ؟   او که چ

 

که چشمانش به آرامی سنگین شده ، با وجدانش دست به یقه میشود و در نجوای درونش ، خود را متهم و سرزنش میکند و با خود میگوید : که این مهربانو هم برایم دردسر شده ، اصلا از ابتدا نباید در رودروایسی و خجالت گیر میکردم و به پیشنهادش ، پاسخ آری میدادم ، زیرا اینطور ممکن است وابسته تر شود به من ، آنگاه اگر از او جدا شوم ، بی شک صدمه ی احساسی و روحی خواهد خورد ، و من سالهاست که با خود عهد کرده ام دل کسی را نشکنم ، زیرا به رسم نانوشته‌ی روزگار  عاقبتش ، دل خودم خواهد شکست   باز به قرار فردا و لباسی که میخواهد بپوشد فکر میکند ، و در افکار خود نهایتن به هیچ نتیجه ی خاص و مشخصی نمیرسد . زیرا سررشته ی افکار از دستانش ول شده و به آرامی در دریایی آرام از جنس خواب ، غوطه‌ور و شناور شده است.  او در حالتی مابین خواب و بیداری به این نتیجه میرسد که ،( مهربانو هم دقیقا همچون فصل پاییز میماند ، زیرا که آدم نمیداند چه باید بپوشد). پسرک در میان سردرگمی هایش به خواب میرود!   در آنسوی دیوار اتاق، در خانه‌ای قدیمی و غمناک و نیمه مخروبه‌ی همسایه ، نیلیا با چشمانی معصوم و نگاهی نافض و با قلبی که بتازگی ، از عشق پر طپش گشته همراه بزرگش زندگی میکند.  پشت قاب پنجره ای چوبی و ترَک خورده ، دست دخترک از خواب بیرون ماند

 

 

چشمانش را روی هم میگذارد و در دلش چشم انتظار ، خواب میماند ، تا سبک بال و آرام خود را به دستان خواب بسپارد ، اما انتظارش طولانی میشود  و هر چند لحظه یکبار، با عبور باد و سرکش از آن کوچه ، خزان با دستان سرد باد ، به پنجره ی چوبی میکوبد و رسیدن خود را در تقویم به همگان اعلام میکند .   صدای ، زوزه ی باد وحشی از پشت قاب چوبی پنجره ، به گوش دخترک ، همچون صدای آشنای سوت معشوقش میرسد ، و در افکار خودش شروع به بافتن رویا میکند ، و   در تجسمی خیالی ؛  صدای زوزه ی باد سرکش را ، تعبیر پیغامی از سوی معشوقش میشمارد و در توجیح آن ، میپندارد که باد سرد پاییزی که بر پنجره ی اطاق میکوبد ، ابتدای امر ، در مسیرش از آنسوی گذر و از پشت پنجره ی معشوقش داوود  گذشته و اکنون ، در ادامه ی راه ، زوزه کشان به پنجره ی انها میکوبد تا پیامی از عشق را به قلب عاشقش برساند.   آنگاه ، صدای کودک درونش را خاموش میکند  از افکار کودکانه اش ، بیزار میشود و به تشابه میان خود و خزان فکر میکند ، و در دلش لبخندی محو مینشیند و میگوید؛ پاییز ، تعبیر خودم است .  پاییز منم که دستم به محبوبم نمیرسد.  شب و روز میبارم ،  دخترک ، نفسی عمیق میکشد و عطری شیرین را حس میکند ، و به خیالش ، 

عطر پاییز است که پیچیده در فضای اتاق.  نیلیا سرمست از عطر عاشقانه هایش به خواب میرود. 

 

راوی: ((بی خبر از اینکه عطر شیرین عشق را به قرص  نفتالین بدهکار است که زیر تخت مادربزرگش بود)) 

 

 

 

★داستان هفتم★

 

(باغ هلو)

 

 

 

_(خانم فرخ‌لقا‌ دیبا ٬٫ پیرزن تنهای ساکن باغ هلو و خدمتکار جدیدش بنام هاجــر)

 

نیلیا بخواب تکیه میزند . شهریار به احساس دوگانه‌اش نسبت به مهربانو فکر میکند . شوکت خانم برای شام پسرش را میخواند.  پنجره‌ی چوبی از وزش باد باز میشود و عطر توتون پیپ اقای اسدی به مشام نیلیا خوش مینشیند. در انحنای پیچ و خم محله‌ی ضرب ٬ کمی بالاتر از کوچه‌ی میهن به درختان هلو میرسیم .بین درختان هلوی باغ  ، پیرزنی ثروتمند به اسم فرخ لقا دیبا،  بهمراهه ، مونس و همدمش، هاجر ، به سیاهی شب ، چشم دوخته است.

 

 

هاجر!

 

هاجر از روستاهای اطرافِ رودخانه‌ی آرام و با وقارِ ’لَنگ‘ به این شهر هجرت کرده . توسط آشنایی دور ، به خانم دیبا (پیرزن مالک باغ هلو) معرفی شده، تا بعنوان خدمتکار  و مونس او ، کنارش بماند . بلکه شاید در سایه‌ی آسایشی نصفی باشد. او تمام زندگی اش را یک شبه ‍ِ از دست داده و تن به جبر تقدیر سپرده ،  خانم فرخ لقا از او، درمورد خانواده اش میپرسد ، هاجر اما،! تنهای تنهاست . هاجر رو در روی خانم ایستاده و پیراهن بلندی به تن دارد. بااضطراب ‌انگشتان اشاره اش را در هم قفل کرده و خیره به فرش ، زیر پایش با بغض از شب حادثه میگوید؛ که نیمه شب ، تمام دنیایش ، درون شعله های سرکش آتش سوخته و دود شده.  خانم دیبا با فخر بروی صندلی چوبی خود نشسته و دستانش را به عصایش ستون کرده و نگاهی عاقل اندر صفی به هاجر دوخته.  و با صدایی رسا و خشدار ، میپرسد ؛ مگر غیر از چند تا مرغ و خروس و اردک ، چه چیز دیگری هم داشتی که اکنون این چنین غمزده و ناامیدی?!  هاجر از اشک، صورتش خیس و بینی اش به چکه افتاد ، آب بینی اش را بالا کشید و سرش را غمناک بلند کرد، نگاهش از کنار صورت خانم دیبا ، عبور کرد چند قدم دورتر پشت سر او به رقص شعله های اتش درون شومینه دوخته شد. و مات و مبهوت به رقص 

 

مبهوت به رقص شعله خیره ماند. هاجر غرق شد در افکار. و از سوال خانم دیبا  پریشان گشت.  او که پس از یک هفته ، اولین بار است که با خانم ، همکلام شده ، از نوع اخلاق و رفتار خانم ، بی نهایت رنجیده خاطر و آزرده حال ، میشود . و برای اولین بار به درستیه این هجرت ، شک میکند .  و در دلش میگوید ؛ پیرزنیکه خرفت ، همچون اشراف زاده ها ، رفتار میکنه‌آ . به خیالش ارباب شده‌آ و من رعیتش هستم‌آ . توف به این تقدیر . همش تقصیره مادر مشت کریمه‌آ . اصلا چرا به حرفاش گوش کردم‌آ،، دیوار کوتاه تر از من پیدا نمیکردش‌آ ای هاجر ابله ، دیدی‌آ! دیدی؟ دیدی بازم با پنبه سرتو بریدن‌آ! همش چوبه سادگی خودمو میخورم‌آ، اما باز از یه سوراخ هزار هزار نیش میخورم‌آ ولی عبرت نمیگیرم‌آ .این مادر مشت کریم چقدر زود با چهارتا حرفـ ، خامم کردش‌آ ،و بهم یه مشت امید و وعده وعید پوشالی و  واهی فروختش‌آ!  هی ، مادرجاااان روحت شاد باشه‌آ. که همیشه میگوفتی‌آ که این مادر مشت کریم‌آ از اولش که با یدالله خان ازدووج کردش‌آ ، و وارد روستای ما شدش‌آ ، همه چیز رو برهم زد ‌.انگار درد بی درمان وارد روستا شده باشه. حالا هم که قوربانش برم منو آورده دست چه کسی سپرده‌آااا. این زنیکه خودش بلای آسمانیه‌آ، بعدش مادرمشت کریمو باش. که منو به این مار دوسر سپرده. انگاری که از چاله بیفتم‌آ توی چاه.  اوف اوف اوف نیگاش کن‌، 

 

چه ژست علی گارسونی‌ای گرفته‌آ. پیرزنیکه‌ی شارلاتان ،ثروتش رو به رخم میکشه‌آ.  منو تعریق میکنه‌آ! نه! بازم اشتباه گفتم‌آ. منو تعقیق میکنه‌ا؟ نه! تاکید؟ تمکین؟ اینم نبودا. تمدید؟ تمجیدا! تردیدا؟ نه. تبلیغ؟ ترجیع؟ تنظیم؟نه. تحریم؟ تقدیم؟ ترغیب! نه.  . فکر کنم تحقیق یا تحقیر درست‌تر تر باشه.  ، مثل مار  خوش خطو خاله . اما خب اخه منم که چاره‌ای نداشتم . کوجا میرفتم‌آ؟ ناچار بودم‌آ. هیچکی بهم حتی محل نمیکرد. نمیتونستم دستمو جلوی هر کسو ناکسی دراز کنما که! باشه! ایراد نداره‌آ! اینم میگزره. من دلم پاکه. خدا خودش بهم رحم میکنه‌آ (غمی بی انتها از بُغض در گلویش ، از اشک و آب بینی‌اش رُخ می‌نماید)  _میدونم‌آ امید منو ناامید نمیکنه‌آ. به مو میرسونه‌آ ، اما پاره نمیکنه. اما خب خودمم باید مراقب باشم. تا از چاله به چاه نیفتم‌آ، که هیچکی برام فکر چاره نمیکنه. --®صدای سلفه‌ی خانم ، بند افکار هاجر را پاره میکند . و نگاهش را از اتش به لیوان خالی از اب میدوزد . درهمین حال، فرخ‌لقا در افکار خویش غرق میشود؛به این فکر میکند که»

 

ﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ باغ به خواب فرو میرود ، و چه بی دغدغه میخوابد.  زیرا باغ  به بهار ، و وزیدن نسیم خوش ، و دوباره جوانه زدن ، ایمان دارد.  و _ﻮ ﻋﻤﺮﺴﺖ ﻪ ﺯﻧﺪ اش ﺩﺭ تماشای منظره‌ ای چهارفصل از نمای ﺍن بالکن، رو  

 

، رو به ﺑﺎﻍ،  ﺬﺷﺘﻪ است.  و او چه زود از کودکی به پیری رسید.  ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺷﺮﻦ ، ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧش ﺁﻣﺨﺘﻪ. _اوست ﻭ ﺩﻧﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ _اوست ﻭ ﺩﻧﺎ ﺮ ﺯ ﻧﻘﺸﻬﺎ ﺯﺒﺎ_ ﺁﺭﺯﻭش اکنون ، پرواز است _خسته است  از خستگی ه‍ایش ، شروع به دلنوشتن میکند ←:_ من بواسطه‌ی تجربه دریافته ام ، که جسم و این تن ، همچون برگ زردی‌ست که محکوم خزان ، و از اصل جدا خواهد شد ، ناگاه به رسم ایام ،  به نسیمی غمناک ،  از اوج به زمین سرد خواهد افتاد. _ همان برگ زردی که زمانی سبز بود و طراوت خویش را از ریشه ای در خاک داشت . در نهایت با دستان طبیعت به خاک خواهد شد  -اما این ، منه ، در من، چیزی فراتر یک شاخه و چند برگ است.  درختی بی برگ ، همچون جسمی غرق در دریای عمیق خواب ، افسرده و بی جان است. _درپس خزان زندگی- تنها یک روح - فارغ از کالبد ، سبک بال٫ اسوده خاطر و مشتاق پرواز باقی خواهد ماند . بی شک  بسوی نور خواهد رفت- اکنون من همچون این باغم ، رو به خزان. من این روزها ، برگ برگ فرو میریزم .اگرچه اکنون با عصای خود ، لنگ لنگــــان پیش میروم اما خوب به یاد می اورم که در جوانی ، دست به رویا ،از پس روزها گذر میکردم. و سوار بر ابر ارزوهایم میشدم.همواره  رویای امدن یک یار ، سوار بر اسب سفید را در خیال میپروراندم.، آرزوی ثابت و شیرینی در سینه داشتم ، ﺎﺭ ﻪ ﻫﻤﻪ ﺗﻪ ﺎﻩ

 

ﻫﻤﻪ ﺗﻪ ﺎﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ .ﺎﺭ ﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ خانه‌ی پدری ازاد کند. وجودم را فارغ ز غم و اندوه کند.و از ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻥ , ﺑﺮﻭﻧﻢ ﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﺪﻩ ﺮﺩﺍﻧﺪ ﻣﺮﺍ -٫٬ ﺁﺭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﻦ ﺭﻭﺎ ﺭﺍ ،ﻣﺪادﻢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﻭ ﺁﺏ ،تا ﻪ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ سوی دیار یار‌ .  

 

. هاجر اسیر در چنگ افکاری پریشان ، لحظات شب را ورق میزند. زندگی  او نیز دستخوش حادثه‌ای تلخ شده. و پس از آن آتش‌سوزی در نیمه‌ی شبی گرم و مرداد‌سوز ، تمام دار و ندارش را از دست داده. او هیچ مال و منالی ندارد و با شرایط پیش آمده ، مجبور به هجرت از روستایش شده و به پیشنهاد مادر‌ مشت‌کریم، به باغ هلو و نزد خانم دیبا آمده . او همچنان درگیر غم و اندوهی ست که بخاطر آن بلای آسمانی ، به وی تحمیل شده. او هنوز با شرایط جدید و محیط تازه ٱخت و خوی نگرفته. 

 

آسمان ، به شهر چشم دوخته و خبری از ابرهای مزاحم نیست. از چشمک ستاره ای درخشان، کارخانه‌ای از قند و شکر در دل‌شهر آب میشود.  روبروی چشمه ، داخل باغ توسکا ، مهری برای شهریار با قلم خود ، بر تن و بیخط کاغذ مینویسد؛

 

∆(شهریارم درود و احترام . من اینجا، درست درانتهای باغ، پشت درختان بلند توسکا، ابتدای پاییز ایستاده ام ، و باز ، 

و باز ، برگ برگ عاشقت میشوم ، من در سوز عشقِ تو، همچون خزانی غم انگیزم ، همچون برگی زردم . پُر از التهاب و اضطراب افتادنم ، شهریار من ، دلخوش آن بودم که پاییز را با هم شروع کنیم ، و تا به چله ، باغ را پر از عشق کنیم ، و من چه بسیار دلخوش ان بودم که دستم ، گره بخورد به دستان پرمهر و مردانه ات . و عاقبت ، این انتظار ، و صبر طولانی تمام شود . یک پاییز دیگر هم رسید اما من‌و تو ، ما نشدیم و دستان گرم تو به دستان سرد و عاشقم نرسید، اما از اینکه از عشقت به خودم برایم نوشته‌ای خوشحالم، راستی من از شهلابلنده پرسیدم و او گفت که شوکت خانم ، یعنی مادرت را میشناسد. و راجع به پدرت هم حرفهایی تعریف کرد ، که که زیاد خوب نبود. اما تو ناراحت نباش چون گناه پدر را که به اسم پسر نمی‌نویسند. در ضمن من مضطربم و از اینکه راجع به مادرت از شهلابلنده سوالاتی کردم ، خیلی نادم و پشیمانم . چون هم اکنون ممکن است که او برای شوکت خانم ، از من و روزگارم ، چیزهایی تعریف کند و برای من راه بزند. راه زدن و نامردی  توی خون شهلابلنده‌ست. پشت سر تمام دخترای دم بخت ، راه میزنه. یعنی اگر خواستگاری پیدا بشه برای یه دختر پاک   ، اونوقت با دهان گشادش ، تمام زِرت و زورتِ اون دختر رو لو میده و بختش رو کور میکنه. قبلا رفته بود و پشت سرم حرف زده بود . ببین شهریارخان اگه م

شهریارخان اگه میخوای حرفای دروغ شهلابلنده رو باور کنی ، من دیگه. خیلی عصبی میشم. اصلا شاید بهترتر باشه که از زبان خودم بشنوی . تا اینکه از زبان یه غریبه بشنوی.  شهلا بلنده تمام کارهام از بچگی تا حالا رو مثل یه دوربین ضبط کرده با اون چشمای فوضولش. و همش منو اذیت میکنه و میخنده. مثلا من که بچه بودم یه گربه ی کوچولو داشتم که گذاشته بودمش توی یه قفس پرنده، و به زور از درب کوچیک قفس داخلش کرده بودم. و بعد از ترس قرقر اقاجونم ، اونو میبردم ته باغ توی انبار پنهان میکردم. و هر روز بهش غذا میدادم، و بعد ظهر ها که اقاجونم خواب بود میرفتم و گربه رو با قفس میاوردم و وسط سبزه های باغ میزاشتم . تا دلش وا شه. بعدشم دورش واسه گنجشکها دون میپاشیدم. اون وقت گنجشکها که می اومدن و دونه میخوردن ، گربه من توی قفس میترسید از گنجشکها. چون همیشه توی تاریکی انباری زندگی کرده بود. خلاصه من دیگه از ترس ، هرگز جرأت نکردم که به دیگران بگم که اقایون خانمها ، والا به خدا من دیوانه نیستم. اگه اون کار رو میکردم دلیل داشتم. اخه دلیلش از بس که تابلو بود ، روم نمیشد بگم. دلیلش این بود که من حتی روز اولی که گربه ام کوچولو بود ، اونو به زور تونسته بودم از درب کوچیک قفس داخل کنم ، و تا به خودم اومدم دیدم که گربه ام بزر

 

گربه ام بزرگ شده و به هیچ وج از درب قفس رد نمیشه تا بتونم بیرونش بیارم. منم از ترس شش ماه آزگار ، شام و نهارم رو یواشکی میبردم میدادم به گربه ، تا بلکه منو ببخشه. از اون بدتر ، عذاب وجدان ولم نمیکرد. بعدشم که وقتی که مرد ، قوز بالا قوز شدش. و دیگه گربه برام ارزشی نداشت و بجاش دنبال راه چاره واسه نجات قفس طوطی اقاجونم بودم. و سر آخر ، گربه رو با قفس توی باغ چال کردم. چون زورم نمیرسید که قبر گنده اندازه ی قفس حفر کنم ، نصف بالای سقف قفس از زمین زده بود بیرون ، و من چون برف می اومد ، کلی برف ریختم روش. اما عقلم نرسید که دو فردای دیگه که آفتاب زد برفا آب شد ، اون وقت چکار کنم.  بعدش ، دنبال برگ خشک میگشتم. تا بپوشونم. اخرسرم که اقاجونم فهمید و منو یه کتک مفصل زد.  خب حتما الان این وقته شب ، تو هم داری به احساس عمیقت نسبت بهم فکر میکنی.  من به امید قرار فردا صبح ، و یه نظر دیدنت ، دارم میخوابم)∆

 

 

 

شب به آرامی از پشت پنجره‌ی نیلیا گذشت و هوا روشن شد.  -روز به شهر رسید . در محله ی آجرپوشِ ساغر ، پیرمردی سبزی فروش ، با دوچرخه اش از خانه‌ی قدیمی و حُرمَت 

 

حُرمَت پوش بیرون آمد ، آنسوی کوچه ، پیرزن با زنبیل حصیری خود همزمان ، عزم رفتن به باغ داشت، طبق روز های قبل از گلهای کوچک و معطری که داخل باغ روییده  ٬ یک دل سیر استشمام کند و بلکه چندتایی هم از انان بچیند. اما او طبق روزهای پیشین ، با همسایه ی خود سلام و علیکی ویژه کرد ، آن دو کوله باری پر از خاطرات کودکی و نوجوانی در پستوی دلشان دارند ، اما پیرمرد سبزی فروش ، از بی وفایی و بدعهدی که سالیان دور ، سبب جدا شدنشان شد ، دلخور است ، و پیرزن ، همه چیز را ، به تقدیر و نبودن قسمت ، واگزار میکند و اکنون که همسرش فوت شده ، میتواند ، تنها بودن و بیکسی را لمس کند ، احساسی که پیرمرد دوچرخه سوار ، تمام عمرش تجربه کرد ، چند قدم جلوتر ، پیرمرد پس از ده قدم ، همراهی و هممسیری با پیرزن زنبیل به دست ، سوار دوچرخه ی خود میشود و مسیرشان جدا از هم میشود 
 

+آمنه_

 

، سرکوچه قبل از نانوایی ، خانه ای اجاره ای است که پس از چهل شبانه روز سیاهپوشی و عزاداری ، وارد مرحله 

 

وارد مرحله ای جدید از تقویم خود میشود ، و پرده های سیاه  را از تن آجری دیوار ها در می اورد .زن جوان و غریب بنام آمنه، ادعا میکند که بتازگی بیوه شده، او از آنجایی که بعلت یک صانحه‌ی تصادف ، از همسرش به اندازه‌ی یک دنیا دور گشته ، میپندارد که همسرش فوت گشته ، و از اینرو استدلال میکند که بیوه شده است. اما یکجای کار میلنگد. آمنه خودش هم میداند که چنین ادعایی دروغ و اشتباه‌ست اما ، بحدی پریشان حال و آزرده خاطر است که از طعم تلخ حقیقت طفره میرود .   حقیقت پشت ماجرا چیز دیگریست. در غروبی بارانی حین عبور از مسیری خیس و لغزنده ، حواس یک عابر به صدای بچه‌گربه ای در آنسوی گذر جلب گشته بود و درطرف مقابل از دست بد روزگار ، راننده‌ای مست و گیج با سرعتی بالا ، خودش را رودر روی تقدیری غیرمنتظره و دلخراش یافت و سپس ، همان تراژدی و قصه‌ی غم‌انگیز و آشنا فشار پدال ترمز ، قفل شدن چرخ‌ها ، لیز بودن و لغزندگی شدید جاده پس از بارش باران، صدای جیغ لاستیکها و سایش آن بر تن خیس آسفالت، برخوردی غیرمنتظره و شوک‌آور ، کوبیده شدن به کاپوت جلوی خودرو و متراقبن شکسته شدن شیشه، پرتاب شدن عابر به ده‌ها متر آنسوتر، و وحشتی که در چشمهای بچه‌گربه ، موج میزد.  

 

ج میزد.  و در نهایت امر به علت ضربه‌ای که به سر عابر، حین برخورد با جدول کنار جاده وارد گشته بود ، در دَم جان به جان آفرین تسلیم کرده بود.  حال پس از عبوری غریب و لمس احساسی ناشناخته ، آمنه خود را در دنیای جدیدی یافته بود که در آن اثری از همسرش ، و بچه‌گربه‌اش نبود. او هرچه میگشت اثری از شوهرش  پیدا نمیکرد. او به یاد داشت صحنه‌ی دلخراش تصادفش را. اما بعداز آن چیزی را بخاطر نمی‌آورد. فقط میدانست که شوهرش را از دست داده. ولی او حتی نمیدانست که چرا و چگونه اینچنین آواره و تنها گشته. او تعادل روح و روانش را از دست داده بود.  حرفهایش بی‌سر و ته و بی‌مفهوم بودند. بی‌وقفه زیر‌لب حرف میزد. او تمام رابطه‌اش را با زندگی و جریان روزمرگی‌ها ازدست داده بود. هیچکس نمیدانست که آدرس دقیقش کجاست. و یا اصلا حرفهایش راست است و یا دروغ و تَوَهُم.  او حتی گهگاهی به زنده بودن خودش ، نیز شک داشت. با خودش میگفت ؛(( من دیگه مثل خودم نیستم انگار. من کلیدم رو کجا جا گذاشتم؟ من دسته‌ی کلیدهام رو واسه چی میخوام؟  مطمئنم یه چیزیم شده، چون فقط یادم میاد که گربه‌ کوچولو ، غروب ، من ، بارون، صدای ترمز، بعدش هیچی یادم نیستش. من فقط کمی گیج شدم ، همه چیز رو تار دیدم. شاید اصلا همه چیز رو خواب دیدم! شاید مُرده باشم ، پس چرا توی قبر نیستم! شاید هنوز برام قبر نکندن!.   نه مگه میخواستن برام قار بکنن ، که بخواد اینقدر زمان ببره.  اگر مرده بودم ، پس چرا هنوز پیرزن زنبیل به دست، بنام بی‌بی سادات منو میبینن

 

 

هنوز پیرزن زنبیل به دست، بنام بی‌بی سادات منو میبینه!. و حتی با من سلام علیک و احوالپرسی میکنه.  من چرا هم خوبم و هم بد.؟. من هنوز پاهام راه میره. اما فکرم پیشه دسته کلیده. من اگه دفن شده باشم ، پس الان اینجا چیکار میکنم؟ شایدم الان توی خوابم یاکه توی خاطراتمم. من مثل قدیما نیستم ، انگار لحظاتم به همدیگه وصل نیست و دنیام پیوستگی نداره. چون دیگه نوبتی شب و روز نمیشه . دیگه یادم نمیمونه که چندی قبلتر در چه حال و شرایطی بودم و یا همراه لحظات به پیش نمیره لحظاتم. من کلید داشتم؟ نداشتم. شوهرم کجاست؟ باید از بی‌بی بپرسم ، شاید کمکم کنه. ))  از اینرو او به چندو چونده قضیه فکر نمیکرد و از ترس و اضطراب ، و فشار شدید روحی ، همچون دیوانه‌ای فاقد منطق و عدل و استدلال صحیح و به دور از عقل‌سلیم ، با خودش یکبند حرف میزد و راه میرفت. او بی‌وقفه تکرار میکرد؛ (( واای کلیدهام رو گُم کردم، همش داره به من فکر میکنه ، اصلا از اولش توی نخ من بود ، غلط نکنم این شاطرنانوایی که سرکوچه‌ست بهم نظر بدی داره. زِکی ، خیال کرده از اینکه بی شوهرم، پس میتونه دست درازی کنه.  خب شوهرم اگه نیست ، بجاش خودم که هستم  . من نمردم که. اون مُرده. پس عمرأ نمیزارم کسی بهم نظر بد داشته باشه.  خب اگه اون مرده پس قبرش کجاست؟  اگه اون نَـمُرده و زنده‌ست پس کو ؟ کجاست؟ چرا نمیاد خونه؟ خب معلومه چون اون مُرده. خب اگه اون مُرده، پس من چرا بیوه نشدم؟ خب اگه اون مُ

 

 

پس من چرا بیوه نشدم؟ خب اگه اون مُرده باشه ، پس حتما من بیوه شدم. ــ خب من اگه بیوه شدم ، پس چرا کسی بهم نگفته که تسلیت میگم ، خدا اقاتو بیامرزه!؟ خب معلومه چون هیچکی مارو توی این شهر بارون زده و خیس نمیشناسه.  کلید هام رو کجا جا گذاشتم؟ یادم نیس . وااای ولی من یادمه. من یادمه غروب بود. ماشین. .بچه‌گربه.  برخورد با یه ماشین قرمز رنگ. خب من مطمئنم که من تصادف شدیدی داشتم پس چرا الان دردی ندارم؟ پس چرا یادم نمیاد که بعدش چی شد؟ من رو اگه بردند بیمارستان ، پس چرا یادم نیست. اصلا من کِی و ظرف چند روز دوباره حالم خوب شد؟ هیچی یادم نیست.  من اینجا چکار داشتم؟ آها یادم اومد ، میخوام اون پیرزنی رو ببینم که چندی پیش منو نگاه کرد و سرشو به معنای سلام برام ت داد. همیشه این ساعتها میرسید. اصلا یادم رفته چهره‌اش چه شکلیه! نمیدونم ، ولی خب اون زنبیل حصیری دستش بود و عینکی بود. درضمن از سمت اون کوچه‌ی بن‌بست و باریکی می‌اومد که رودر روی نانواییه.  من نمردم!. من زنده‌ام کلیدام کجاست؟ چادرم چرا پاره پاره ست. انگار لکه‌ی خون ریخته روش. من آدرسم رو فراموش کرده بودم ولی الان کلیدهام رو گم کردم. من چرا یادم نمیاد که این چند وقته چه غذایی خوردم. خب اصلا نخوردم. چون گرسنگی رو 

فراموشم شده 

. ولی یادمه که اگر غذا نمیخوردیم بعدش میگفتیم گرسنه‌مون شده. ولی چرا این حرفو میزدیم؟ چه شکلی بود که ما فکر میکردیم باید چیزی بخوریم؟ من اون وقتا زندگیم یا شب بود یا روز. ولی الان همش نوره و روشنایی. چرا مفهوم گذر زمان رو فراموش کردم. خدایا یعنی دیوونه شدم و خبر ندارم!. اما اصلا معنا و مفهوم چیزایی که گفتم رو نمیفهمم بلکه فقط اینطوری به یاد میارم که اون‌وقتا همش باید نیگاه به ساعت میکردم. ولی چرا؟ خب چه کاربردی داشت. چرا دیگه مثل قدیم اسیر و زنجیر شده‌ی زمان و مکان نیستم. چرا هیچکی نمیگه شوهرم کجاست. چرا پس هیچ قبری براش پیدا نمیکنم. من کلیدهام رو واسه چی نیاز دارم؟ خب من چرا بدون کلید وارد خونه مون میشم؟ وااای خدای من ، تازه فهمیدم و دقیقا متوجه‌ی اشتباهم شدم ، من چقدر سربه هوا و گیجم ، خدااایا چطور چنین چیزی رو اشتباه گفتم! من کاملا و واضح به یاد آوردم‌. خب پس از این به بعد واسه همیشه یادم باقی میمونه . و اگر بخوام واسه کسی حادثه و ماجرام رو نقل کنم ، میتونم درست و کاملا مطمئن‌تر از پیش ، بهش بگم. من بی‌شک در اشتباه بودم چون خیال میکردم رنگ ماشینی که بهم زد ، قرمز بوده. در حالی که گوجه‌ای رنگ بودش. خب اصلا فرقش چیه! وااای آخرش نفهمیدم من کلید داشتم یا نداشتم

 

آمنه ، در بلاتکلیفی های خود  سرگردان و آواره است، اولین چهره ی آشنایی که در این شهر میشناسد ، چهره ی پیرزن ، زنبیل به دست است که او را بی‌بی میخواند. در امتداد دیوار بلندی که سمت باغ ارامنه میرود , او را معمولا ملاقات میکند. حتی یکبار هم با او همکلام شد، بی‌بی کمی به زن جوان ، امید و انگیزه میدهد و کمی نصیحتش میکند تا واقع‌بین باشد و با تقدیر و قسمتش ، کنار بیاید. و به وی یادآور میشود که یک پایان تلخ ، بهتر از تلخی بی‌پایان است‌ . بی‌بی در ادامه‌ی حرفش به آمنه میگوید:  کاملا طبیعی و قابل درک است که پس از آینکه به سرنوشت و تقدیری ناگهانی و مصیبت‌وار دچار شدی ، چنین سردرگم و پریشان باشی‌. چون تازه واردی ، و هنوز خبر از واقعیت های تلخی که اون طرف و درون زندگیت رخ داده ، نداری. قبلا هم شرایطی مثل تو رو دو بار دیدم. معمولا تمام تازه واردهایی که

1
بخارا
سال بیست و چهارم
یادداشتهای ادبی و تاریخی )8     )ابوالفضل خطیبی 54 .آیا افغانستان مهد زبان دری بوده است؟ 
دربارۀ سخنان اخیر اشرف غنی، رئیس جمهور افغانستان زبان فارسی که اینک در ایران و تاجیکستان و افغانستان و بخشهایی از برخی  کشورهای دیگر بدان سخن میگویند، از گذشته های دور در پهنۀ گسترده ّ ای از قارۀ   مذکور، سخن سرایان برجستهای ظهور کردند و  آسیا رواج یافت و به ویژه در سه کشور با خلق آثاری گرانسنگ، این زبان را نیک پروراندند. رودکی، قافله سالار سخن پارسی  از تاجیکستان امروز برخاست، فردوسی و سعدی و حافظ از ایران امروز و نظامی  گنجه ِ ای از گنجه در کشور آذربایجان کنونی و مولوی خداوندگار شعر فارسی از بلخ افغانستان که آثار شکوهمند خود را در قونیه در کشور ترکیۀ فعلی خلق کرد. نکتۀ شایان   توجه این است که زبان فارسی خود ظرفیتهای ام را داشت تا در این گستره به   سرنیزۀ حکومتگران بر اقوام مختلف  عنوان زبان معیار شناخته شود، نه آنکه به زور تحمیل شود. بعد از اسالم، حکومتی یکپارچه بر سراسر ایران فرمان نمیراند و امیران  و شاهان مختلفی در گوشه و کنار کشور حکم میراندند، ولی زبان فارسی و فرهنگ ّخی  دیرین ایرانی، مردمان این نواحی را به یکدیگر پیوند میداد. عنصری در بلخ و فر در سیستان، هردو در حوزۀ جغرافیایی خراسان بزرگ شعر فارسی میسرودند و قطران  در آذربایجان شعر آنان را میفهمید. سعدی و حافظ در شیراز شعر فارسی میسرودند 
و امیرخسرو دهلوی در دهلی و در این شهرها فرمانروایان مختلفی فرمان میراندند.
org.tarikhema.pdf
org.tarikhema
org.tarikhema.mandegar
ir.tarikhema

 

2
طی سالهای اخیر این بحث داغ درگرفته است که هریک از کشورهایی که روزگاری 
ِ مهد زبان فارسی بودند - و برخی هنوز هم هستند- مفاخر زبان فارسی قلمرو خود را 
از خود می ً دانند. مثال همتباران و همزبانان بلخی ما، موالنا را از آن خود میدانند و یا 
تاجیکان عزیز رودکی را و یا برادران ما در کشور آذربایجان و گنجویهای عزیز، نظامی 
را و در این میان هموطنان ایرانی ما از این موضوع سخت دلخور میشوند و من در 
شگفتی فرومیمانم اندر این باب. باید از اینان پرسید: اگر شما بلخی بودید و هم والیتی 
موالنا، آیا این خداوندگار زمان و زمین را از خود نمیدانستید و به او افتخار نمیکردید؟! 
بلخیان حق دارند، همانگونه که تاجیکان هم حق دارند رودکی را از آنِ خود بدانند. 
گنجویها هم حق دارند. برادران ترک زبان ما در قونیه هم حق دارند که موالنا را از خود 
ِ بدانند. مگر موالنا بیشتر عمر خود را در قونیه سپری نکرد؟! مگر شاهکارهای جاویدان
خود را در آن دیار خلق نکرد؟! ما ایرانیان هم حق داریم موالنا را از خود بدانیم و نظامی 
و رودکی را که در گسترۀ ایران بزرگ بالیده بودند. تازه، این خداوندگار ما، موالنا آنقدر 
بزرگ و شکوهمند است که اگر دهها کشور دیگر هم او را از خود بدانند و از قبیلۀ خود، 
هیچ کم نیاورد و ما ایرانیان هم باید از این رخدادها شادمان باشیم تا دلخور. هرات و 
بلخ و خجند و بخارا پارۀ تن ماست. هرات یا اصفهان، بلخ یا شیراز. چه فرقی میکند؟! 
اشکال زمانی پیش می ِ آید که کشورهای مذکور مفاخر بزرگی را که زمانی به ایران بزرگ   تعلق داشتند اختصاصا ِ از آن خود بدانند و الغیر. چندی پیش )8 بهمن 1398 /28 ژانویۀ 2020 ،)آقای ، رئیس جمهور   ایران، به مناسبت موضوع انتخابات الکترونیکی، در مورد کشور افغانستان و افغانستانیها  با بیان و لحنی سخت نامناسب سخن گفت. بیآنکه وارد جزئیات موضوع شوم، باید   آقای به هیچ روی قابل دفاع نبود، همچنانکه نوع برخورد ما  بگویم که کار ایرانیها با مهاجرین افغان در ایران هم در بسیاری موارد قابل دفاع نیست. از آن سو،  شاهحسین مرتضوی، مشاور فرهنگی رئیسجمهوری افغانستان پاسخ مناسبی به آقای   دادند. اما سخنانی از اشرف غنی، رئیس جمهور افغانستان با بیان و لحن  نامناسبی نقل شده است که آن هم به هیچ روی قابل دفاع نیست. گزارش کوتاهی  از سخنان ایشان را که به نظر میرسد در واکنش به سخنان آقای ، گفته شده  است، میآوریم و در پایان چند نکتۀ مهم را دربارۀ این سخنان یادآور میشویم:
اشرف غنی چند روز پیش )۳۰ ژانویه ۲۰۲۰ )در مراسمی با عنوان »گفتمان تاریخ،  فرهنگ و هویت ملی در جمع دانشجویان گفته بود: »افغانستان مهد زبان دری است. 
ایران پهلوی زبان بود. ما زبان و ادبیات دری را انکشاف دادیم. حاال ]به ما[ میگویند  ایران شرقی. ای برادر، ی هم حد دارد، حد دارد.
org.tarikhema.pdf
org.tarikhema
org.tarikhema.mandegar
ir.tarikhema


بهتر است تمداران تورزی کنند و کار پژوهش ادبی را به اهل آن 3
واگذارند. دربارۀ زبان دری و خاستگاه آن دو کتاب عالمانه از بقیه مهمتراند: یکی به 
قلم ژیلبر اار، ایرانشناس نامدار فرانسوی با عنوان شکلگیری زبان فارسی )ترجمۀ 
مهستی بحرینی، هرمس، 1393 )و دیگری به قلم بزرگترین زبانشناس ایرانی، استاد 
دانشمند من، دکتر علیاشرف صادقی با عنوان تکوین زبان فارسی )دانشگاه آزاد 
ایران، 1357 .)بر پایۀ این پژوهشها، سخنان اشرف غنی متأسفانه با اسناد و شواهد 
تاریخی همخوانی ندارد. خاستگاه زبان دری نه افغانستان است و نه تاجیکستان و 
نه حتی ایران امروزی، بلکه مهد زبان فارسی یا دری، مداین، تختگاه ساسانیان بوده 
ِ اصلی این زبان ایالت فارس 
ِ عراق واقع است. البته خاستگاه
که اینک در کشور
بوده است. »دری منسوب است به در، یعنی درگاه و منظور از درگاه، دربار شاهان 
ِ ساسانی و پایتخت آنها مداین )تیسفون( است و زبان دری که در شهر مداین رایج 
ِ بود، خویشاوند ِ نزدیک زبان پهلوی یا گویشی از آن محسوب میشد. در اواخر دورۀ 
ساسانی، سپاهیان ایران طی لشکرکشیهایی به شمال و شمال شرقی ایران برای 
ِ مقابله با اقوام صحراگرد که برای تاخت و تاز و غارت شهرهای پرنعمت خراسان 
بدانجا سرازیر میشدند، زبان دری را با خود به خراسان بزرگ بردند و همین زبان 
به تدریج جای زبان ّ های بومی را در آن مناطق گرفت و خود با برخی عناصر محلی 
• اشرف غنی
org.tarikhema.pdf
org.tarikhema
org.tarikhema.mandegar
ir.tarikhema


4
درآمیخت. بعدها همین زبان سراسر ایران را درنوردید و جای زبانهای دیگر ایرانی 
ِ مردم در سراسر ایران 
را گرفت و زبان معیار شد. بنابر این، بعد از اسالم، زبان معیار
که افغانستان و تاجیکستان امروزی هم بخشهایی از آن محسوب میشدند، فارسی 
بود و تقسیم ِ بندی زبان فارسی به زبان تاجیکی در تاجیکستان و دری در افغانستان
امروزی محصول دوران اخیر است. درست است که زبان ایرانیان، پهلوی یا درستتر 
»پارسیگ بود، ولی باید به این نکته توجه داشت که این زبان در دورۀ ساسانی و 
حتی اوایل دورۀ اسالمی زبان نوشتار بود نه گفتار و زبان گفتار همان دری بود. پس 
از متروک شدن زبان پهلوی و خط آن، ایرانیان، زبان گفتاری دری یا فارسی یا فارسی 
ِّ دری را با خط ِ مأخوذ از عربی نوشتند و همین زبان و خط در سراسر ایران آن زمان، 
از جمله افغانستان و تاجیکستان امروزی رواج یافت. بنابر این، این سخن اشرف غنی 
که افغانستان مهد زبان دری است و ایرانیها نام »دری را از افغانستانیها یدند، 
ُن نادرست است. کدام ی؟! ابن مقفع در قرن دوم هجری به تصریح میگوید: 
از ب
»دری زبان شهرهای مداین است.
نگارندۀ این سطور نمیداند چه گروهی از ایرانیان به افغانستان گفتهاند ایران 
ً شرقی و اگر هم گفته باشند، قطعا خطا کردهاند و حق با اشرف غنی است. بحثهای 
تاریخی را نباید با بحثهای مربوط به تشکیل کشورهای مستقل امروزی درآمیخت. 
به لحاظ تاریخی، زمانی که ایران و افغانستان و تاجیکستان درون کشوری واحد با 
مرزهای مشخص و شناختهشدهای بودند، میتوان در بحثهای تاریخی، افغانستان 
ّ امروزی را ایران شرقی نامید، ولی امروزه، هر سه کشور هویت مستقلی دارند و 
باید به این هویت مستقل احترام گذاشت. اینکه هریک از این کشورها چه سهمی 
از میراث فرهنگی و تمدنی ایران کهن را در خود جای دادهاند، نباید در نوع نگاه 
ِ ما به هویت مستقل آنها تأثیر بگذارد. شایسته است که هر سه کشور که قرنها زبان 
و ادبیات و فرهنگ مشترکی آنها را به یکدیگر پیوند داده است، به دنبال انکشاف 
راههایی برای همگرایی بیشتر باشند تا واگرایی. روزی فرامیرسد که مرزهای 
ِ مصنوعی میان کشورهای فارسی زبان کمرنگ و کمرنگتر میشود و مردمان این 
ِ داشتن هویت مستقل، به یکدیگر نزدیک و نزدیکتر میشوند 
کشورها با وجود
و چون گذشته غمها و شادیهای خود را با یکدیگر تقسیم میکنند و دردهای 
مشترک را فریاد میزنند.
org.tarikhema.pdf
org.tarikhema
org.tarikhema.mandegar
ir.tarikhema


5
55 .کدام ویرایش شاهنامه معتبر است؟
طی حدود دو قرن گذشته، در زمینۀ شاهنامهپژوهی و تصحیح متن آن، پنج نقطۀ 
ِ َر م َکن نخستین بار چاپ کامل شاهنامه را در 
ِرن
درخشان دیده میشود: یکم، در 29م ت
چهار جلد در کلکته منتشر کرد؛ دوم: ژول موهل پس از سالها پژوهش در نسخههای 
شاهنامه، متن اصلی و ترجمۀ فرانسوی آن را در فاصلۀ سالهای 38-78م 
انتشار داد؛ سوم، در1920م چاپ دوم کتاب حماسۀ ملی ایران، نوشتۀ تئودور 
نولدکه، ایرانشناس برجستۀ آلمانی به چاپ رسید که نقطۀ عطفی در پژوهشهای 
شاهنامهشناسی است. چهارم، در میانۀ قرن بیستم میالدی تصحیح شاهنامه با روش و 
نسخههای جدیدی در اتحاد جماهیر شوروی سابق، زیر نظر یِ ِوگنی ادواردویچ برتلس 
ِ و پس از مرگ او زیر ِ نظر عبدالحسین نوشین به انجام رسید و مجلدات نه گانۀ آن 
از سال 1960 تا 1971م در مسکو انتشار یافت. اما در سال 1366ش با انتشار نخستین 
جلد از تصحیح جالل خالقی مطلق در نیویورک، نقطۀ عطفی در تصحیح انتقادی متن 
شاهنامه پدید آمد و از آن پس دگرگونیهای مهمی در مسیر شاهنامهشناسی رخ نمود، 
تا آنجا که میتوان جریان شاهنامهشناسی را به دو دورۀ پیش از خالقی مطلق و پس 
از او تقسیم کرد. این تصحیح در 8 جلد، همراه با 3 جلد یادداشتهای توضیحی، 
نخست در فاصلۀ سالهای 1366-1386/1981-2007 در نیویورک )انتشارات بنیاد 
میراث ایران( و سپس همین مجلدات با اصالحاتی در فاصلۀ سالهای 1386 تا 
1389ش، در تهران )انتشارات دایرهًْالمعارف بزرگ اسالمی( انتشار یافت. در 1393
یک جلد بیتیاب نیز به عنوان جلد دوازدهم به این مجموعه اضافه شد. در همین 
ِ سال خالقی مطلق چاپ دوم این تصحیح را پس از مقابلۀ متن هشت جلدی با نسخۀ 
نویافتۀ سن ِ ژوزف بیروت با گزیدهای از نسخهبدلها در دو جلد در انتشارات سخن 
منتشر کرد. در همین سال، دورۀ چهارجلدی این ویرایش نیز در قطع کوچکتر انتشار 
یافت. خالقی مطلق نخستین بار کهنترین نسخۀ شاهنامه، یعنی فلورانس 614ق را در 
نیمۀ اول شاهنامه اساس تصحیح قرار داد و گذشته از این نسخه، از 15 نسخۀ دیگر 
که نسخههای کهن و معتبری چون استانبول 731ق، قاهرۀ 741ق و کراچی 752ق نیز 
در میان آنها بود و تا آن زمان در هیچ تصحیح دیگری استفاده نشده بود، بهره برد. از 
ویژگیهای مهم این تصحیح، ثبت دقیق همۀ نسخهبدلها در پانوشت و اتخاذ شیوهای 
نوین در تصحیح متن بود. در تصحیح خالقی مطلق بر خالف چاپ َ های م َکن و موهل، 
به سبب وجود نسخهبدلهای انبوه، روش کار مصحح مشخص شده است. مصحح 
بر خالف چاپ مسکو در تصحیح متن، مکانیکی عمل نکرده است که آنچه در نسخۀ 
اساس او بود، همان را در متن بنهد و یا اگر بیتی نبود، آن بیت را ولو آنکه در همۀ 
org.tarikhema.pdf
org.tarikhema
org.tarikhema.mandegar
ir.tarikhema


نسخههای دیگر وجود داشته، به پانوشت ببرد. روش او، تحقیقی است، بدین معنی 6
که مصحح در عین توجه به نسخۀ اساس، از همۀ امکانات تصحیح سود جسته است؛ 
از آن جملهاند: توجه به بیتهای منقول از شاهنامه ّ در متون مختلف فارسی و توجه 
به ساختهای مشابه در جای جای شاهنامه و نیز در متون فارسی معاصر فردوسی و 
توجه به روایات مشابه شاهنامه در متون فارسی و عربی که مانند شاهنامه با میانجی 
یا بی میانجی منبعث از خداینامه بودند.
خالقی مطلق در تشخیص بیتها و قطعات الحاقی مالکهایی را به کار گرفت که 
پیش از آن، هیچ یک از مصححان شاهنامه توجهی به این مالکها نداشتند. گذشته از 
ِ این قطعات در نسخههای مختلف، یکی از مهمترین مالکهای او توجه 
بود یا نبود
به ویژگیهای سبکی این قطعات و سنجش آنها با شعرهای اصیل فردوسی است. از 
دیگر مالکهای او، منطق درونمتنی و برون ِ متنی این گونه بیتها و قطعات است؛ 
بدین معنی که قطعۀ مورد نظر در بافت سخن با بیتهای پس و پیش خود پیوندی 
انداموار )ارگانیک( دارد یا اینکه مانند وصلهای ناهماهنگ و ناسازوار به متن سنجاق 
شده است. در مورد منطق برونمتنی، این نکته برای خالقی مطلق اهمیت دارد که 
ِ ِ اساس ِ نظم شاعر بوده باشد یا 
ً روایت قطعۀ مورد نظر، اساسا می ِ توانسته در متن منثور
نه. مصحح، بر خالف مصححان پیشین چه در مقاالتی مستقل و چه در یادداشتهای 
• دکتر جالل خالقی مطلق )عکس از: ژاله ستار(
org.tarikhema.pdf
org.tarikhema
org.tarikhema.mandegar
ir.tarikhema


7
شاهنامه، شواهد و دالیل خود را برای الحاقی انگاشتن برخی قطعات شرح داده است. 
او در یکی از مهمترین مقاالت خود با عنوان »معرفی قطعات الحاقی شاهنامه دربارۀ 
یازده قطعۀ شاهنامه به بحث پرداخت و با عرضۀ دالیل و شواهد مختلف آنها را 
الحاقی دانست. خالقی مطلق در مقایسه با همۀ مصححان پیشین شاهنامه، در تشخیص 
قطعات و بیتهای الحاقی موفقتر بوده است.
به طور کلی، شاهنامههای موجود در بازار نشر را میتوان به چهار دسته تقسیم 
کرد: دستۀ یکم تصحیحات مبتنی بر نسخههای خطی شاهنامه که اختالف نسخه ها یا  نسخهبدلها در پانوشت صفحات درج شده ِ باشند، مانند چاپ مسکو و جالل خالقی  مطلق؛ دستۀ دوم تصحیحات بدون ثبت نسخهبدلها در پانوشت، مانند چاپ ژول موهل و مصطفی جیحونی؛ دستۀ سوم چاپهای مبتنی بر تصحیحات و چاپهای دیگر، مانند  چاپ بروخیم؛ و دستۀ چهارم چاپهای مبتنی بر چاپ ِ های سنگی قدیمی در یک مجلد  رحلی. متأسفانه برخی گمان میکنند چاپهای سنگی قدیمی شاهنامه معتبرتر  معموال از بقیه است، حال آنکه این گونه چاپها از میان چاپهای شاهنامه، بی ِ اعتبارترین

اعتبارتری آنهاست و پر است از غلطهای فاحش و بیتها و قطعاتی که به هیچ روی سرودۀ 
org.tarikhema.pdf
org.tarikhema
org.tarikhema.mandegar
ir.tarikhema

 


 

آهنگ جدید سوگند


      

   

 

    دریافت   کتاب الکترونیکی  pdf 
حجم: 2.99 مگابایت

  


 


 شین براری 

 


در این سطح از مسابقات که هر دو هفته یک‌بار برگزار خواهد شد، محدودیتی برای ارسال داستان‌ها وجود ندارد، اما حداقل شش و حداکثر بیست داستان از میان داستان‌های ارسالی با اولویت زمان ارسال و نظر برگزارکنندگان مسابقه وارد رقابت می‌شوند و با رأی و نظر مستقیم مخاطبان، داستان برگزیده انتخاب خواهد شد.

- درصورتی که تعداد داستان‌های ارسالی و پذیرفته شده توسط برگزار کنندگان، بیش از تعداد مورد نظر برای یک دوره مسابقه باشد(بیست داستان)، این داستان‌ها در دوره‌های بعدی وارد بخش مسابقه خواهند شد.

- محدودیتی برای شرکت نویسندگان محترم در دوره‌های متوالی وجود ندارد.

- داستان برگزیده مخاطبان با رأی و نظر مستقیم مخاطبانی انتخاب خواهد شد که در فرصت مقرر (یک هفته) برای تمام داستان‌های بخش مسابقه نقد و نظر نوشته و امتیازشان (بین صفر تا سه) تا پایان وقت مقرر ذیل داستان ثبت شده باشد.

- در هر دوره، دو داستان که بیشترین امتیاز را از مخاطبان کسب نموده‌اند، به عنوان "داستان برگزیده مخاطبان" به رقابت‌های "سطح دوم یا داستان برگزیده خــانه داستــان نــو" راه پیدا می‌کنند.


- داستان‌های شرکت کننده بدون نام نویسنده مورد نقد و بررسی مخاطبان محترم قرار خواهند گرفت و نام نویسندگان بعد از پایان مسابقه اعلام خواهد شد.

سطح دوم یا (داستان برگزیده خــانه داستــان نــو):

بعد از برگزاری پنج دوره از مسابقات سطح اول، ده داستان برگزیده مخاطبان در این دوره‌ها، وارد رقابت در سطح دوم یا "داستان برگزیده خانه داستان نو" می‌شوند.

- داستان برگزیده خانه داستان نو، داستانی است که بیشترین امتیاز را از "منتــقدان خــانه داستـــان نــو" کسب نماید.

- منتقدان خانه داستان نو عبارتند از:
. جناب آقای ابراهیم نبوی، یا منتقد دیگری به انتخاب برگزارکنندگان
. مدیران خانه داستان نو: مانی حسین پور، سوسن بیات، آرش هامون
. و دو مخاطب همراه (مخاطبانی که در دوره های قبلی به نقد داستان‌های بخش مسابقه پرداخته‌اند) به انتخاب برگزار کنندگان مسابقه

- در هر دوره از مسابقات سطح دوم، سه داستان که بیشترین امتیاز را از منتقدان خانه داستان نو کسب نموده‌اند، به عنوان "داستان های برگزیده خــانه داستـان نــو" به رقابت‌های سطح سوم یا "داستان برگزیده منتقدان" راه پیدا می‌کنند.

- کلیه داستان‌های برگزیده مخاطبان، به رقابت در سطح دوم راه پیدا خواهند کرد و مانعی برای شرکت یک نویسنده با دو یا چند داستان در این سطح وجود ندارد.

سطح سوم یا (داستان برگزیده منتقدان):

بعد از برگزاری چهار دوره از مسابقات سطح دوم، دوازده داستان برگزیده خانه داستان نو در این دوره‌ها، وارد رقابت در سطح سوم یا "داستان برگزیده منتقدان" می‌شوند.

- خانه داستان نو تلاش خواهد کرد برای نقد و بررسی داستان‌های راه یافته به این بخش، درکنار جناب آقای ابراهیم نبوی از سایر نویسندگان و منتقدان حرفه‌ای نیز دعوت به عمل آورده و چهار داستان را طبق نظر این منتقدان به عنوان "داستان‌های برگزیده سال" معرفی نماید.

- کلیه داستان‌های برگزیده خانه داستان نو، به رقابت در سطح سوم راه پیدا خواهند کرد و مانعی برای شرکت یک نویسنده با دو یا چند داستان در این سطح وجود ندارد.


http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gifشش: برای شرکت درمسابقه داستان کوتاه می‌توانید متن داستان را با فونت فارسی، درقالب یک فایل با فرمت word و با مشخصات کامل نویسنده (نام و نام خانوادگی، سن، تحصیلات و.) به همراه عکس، به آدرس dastaneno.page@gmail.com ارسال نمایید.

http://s2.picofile.com/file/7117131719/arrow_left.gifهفت: اولین دوره مسابقات داستان کوتاه، هفته اول دی ماه ۱۳۹۲ برگزار و از ابتدای آذرماه ۱۳۹۲ داستان‌های ارسالی برای شرکت در مسابقه پذیرفته خواهند شد.

لطفاً برای ارسال داستان و شرکت در مسابقه داستان کوتاه، به موارد زیر دقت کنید:

یک: متن داستان را حتماً با فونت فارسی و در قالب یک فایل Word ارسال نمایید. (این فایل بایستی شامل "نام و نام خانوادگی نویسنده، اسم داستان، متن داستان و عکس نویسنده باشد)

دو: در هر ایمیل ارسالی، فقط متن یک داستان را قرار بدهید.

سه: عنوان ایمیل ارسالی را به صورت " نام داستان - نام نویسنده " تنظیم کنید.

در صورت رعایت نکات فوق روند بررسی داستان‌های ارسالی، با سرعت و دقت بیشتری قابل اجرا خواهد بود. همین طور داستان‌های برگزیده در سایت www.enabavi.com قرار خواهند گرفت.

 

 


دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.
 
http://true-story.blogfa.com
 
همچنین متن این داستان را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.   این مطلب برای وبلاگ  دخترتاجیک تهیه گردیده است. 

تونل

کوه‌ های بزرگ، با تاجی از برف های دائمی مانند قابی دور دریاچه آبی و آرام را گرفته اند، طرح مبهم باغ‌ها موج می زند و به روی آب خم می شود. خانه های سفید، گوئی از شکر ساخته اند، در آب خیره شده و سکوت مانند خواب آرام کودکی است. صبح است. نسیم بوی گل ها را از تپه ها به همراه می آورد. خورشید تازه طلوع کرده است و قطره های شبنم هنوز روی برگ های درختان و تیغه های علف می‌درخشد. جاده نواری است که به دره خاموش کشیده اند. سنگفرش است، اما چنان نرم به نظر می رسد که گویی پارچه حریر است. کنار یک توده سنگ، کارگری نشسته است که مانند سوسک، سیاه است. از صورتش شهامت و مهربانی پیداست و روی سینه اش مدالی آویزان است.
دست‌های پر پینه اش را روی زانوها گذاشته و سرش را بالا گرفته است و به روی رهگذر که زیر درخت بلوط ایستاده است، نگاه می‌کند. می‌گوید: سینیور، این مدال را به خاطر کار در تونل سیمپلن به من داده اند. به مدالی که روی سینه اش برق می‌زند، نگاه می‌کند و می‌خندد: آره هر کاری سخت است اما وقتی از ته دل دوستش داشتی به جنب و جوشت می آورد، دیگر سخت نیست. اما البته کار من کار ساده ای نبود.» سرش را تکان داد و به خورشید لبخند زد. ناگهان به هیجان آمد دستش را تکان داد و چشم‌ های سیاهش درخشید: بعضی وقت ها یک کمی ترسناک بود. فکر نمی کنید که حتی زمین هم حس دارد؟»
وقتی شکاف های خیلی عمیق کنار کوه می کندیم، زمین با خشم، پیش رویمان در‌‌‌ می‌آمد. نفسش گرم بود، دلمان تو می ریخت. سرمان سنگین می شد و تا مغز استخوانمان درد می گرفت. خیلی ها این قضیه سرشان آمده! گاهی به ما سنگ می پراند و گاهی آب داغ به سر و رویمان می ریخت. خیلی وحشتناک بود! بعضی وقت ها که نور به آب می افتاد قرمزش می کرد و پدرم می گفت: بدن زمین را زخمی کردیم، او ما را در خونش غرق خواهد کرد و خواهد سوزاند.» راستش این خیال محض بود اما وقتی آدم چنین حرفی را توی زمین، در تاریکی خفه کننده می شنود، که آب با صدای غم انگیزی چکه می کند و آهن به سنگ سابیده می شود، همه چیز به نظر ممکن می رسد. خیلی عجیب بود، سینیور! ما در برابر کوهی که توی شکمش را می کندیم، و سرش به ابرها می خورد، خیلی ریزه میزه بودیم. باید خودتان ببینید تا حرف مرا بفهمید.
کاش آن شکافی را که ما مردمان کوچک درکنار کوه کنده بودیم می دیدید. صبح که به آن وارد می شدیم و توی شکم کوه فرو می رفتیم، غمناک، از پس ما نگاه می کرد. کاش ماشین ها را و صورت اخموی کوه را می دیدید و صدای غرش را که از درون زمین می آمد و انعکاس انفجار را که مانند خنده دیوانه ها در زیر کوه می پیچید، می شنیدید.» به دست هایش نگاه کرد و بند فی را که روی لباس کار آبیش بود، درست کرد و آرام آه کشید. با غرور ادامه داد: بشر می داند چه کار بکند. بلی آقا، بشر با این‌همه کوچکی وقتی می‌خواهد کار کند، یک قدرت شکست ناپذیر می شود و این خط و این نشان که یک وقتی این بشر حقیر آنچه را که حالا آرزویش را می کند، خواهد کرد. 
پدر من اول این حرف را باور نمی کرد. اغلب می گفت بریدن یک کوه از کشوری به کشور دیگر در حکم جنگ با خداست که زمین ها را با دیوار کوه ها از هم جدا کرده است، مریم مقدس به ما غضب خواهد کرد. اما او اشتباه می کرد، حضرت مریم هرگز کسی را که دوستش دارد، غضب نمی کند. بعدها پدر فکرش عوض شد و به همان حرف ها که به شما گفتم اعتقاد پیدا کرد، چون خود را قوی تر و بزرگ تر از کوه می دید. اما یک وقتی بود که روزهای عید سر میز نشست و یک بطر شراب جلویش می‌گذاشت و به من و بچه های دیگر موعظه می کرد. می گفت: بچه های خدا- این تکیه کلامش بود، چون مرد خوب و خداترسی بود- بچه های خدا، این جوری با زمین نمی شود درافتاد. او انتقام زخم هایش را می گیرد و همچنان شکست ناپذیر باقی می ماند! خواهید دید: ما همان را تا دل کوه می کشیم وقتی به آن دست زدیم، توی شعله های آتش خواهیم افتاد. برای اینکه قلب زمین پر آتش است، همه این را می دانند! قرار شده که بشر در زمین کشت و زرع بکند و به زایمان طبیعت کمک کند ولی ما دیگر نمی توانیم صورت و شکلش را خراب کنیم. ببینید، هر قدر زیادتر توی کوه می رویم. هوا گرم تر و نفس کشیدن مشکل تر می شود.» مرد خندید و با انگشتانش سبیل هایش را تاب داد.
او تنها کسی نبود که این جوری فکر می کرد. و راستش این حرف حقیقت داشت: هر قدر در تونل جلوتر می رفتیم، هوا گرم تر می شد و عده بیشتری از ما مریض می شد و می مرد. چشمه های آب به شدت می‌جوشید و دیواره ها ریزش می کرد. دو تا از آدم های ما که اهل لوگانو بودند دیوانه شدند. خیلی ها، شب، هذیان می گفتند. می نالیدند و وحشت زده از رختخواب بیرون می پریدند. پدر که چشمانش از ترس گرد شده بود و سرفه اش هر بار سختر می شد، می گفت: نگفتم. نگفتم نمی توانید طبیعت را شکست بدهید! و بالاخره افتاد و خوابید و هرگز از بستر برنخاست. پدرم، پیرمرد خیلی تنومندی بود.
بیشتر از سه هفته لجوجانه و بدون آه و ناله با مرگ دست به گریبان بود؛ مانند کسی که ارزش خود را می‌داند به آسانی تسلیم نمی شد. یک شب به من گفت: پاولو، دیگر کار من ساخته است. مواظب خودت باش و به خانه برو. حضرت مریم به همراهت باشد. بعد مدتی ساکت ماند، دراز کشیده و چشمانش را بسته بود و به سنگینی نفس می‌کشید.» مرد بلند شد و به کوه ها نگریست و کشاله رفت طوری که بندهایش صدا کرد. آن‌وقت دستم را گرفت و به نزد خود کشید و گفت- خدا شاهد است سینیور، عین حرف هایش را می‌گویم:
- پاولو، پسرم، می دانی؟ فکر می کنم همان جوری خواهد شد: ما و آن‌هایی که از آن طرف می کنند، در توی کوه به هم می رسیم، باور نمی کنی؟ نه پاولو؟ چرا، باور می کردم. خیلی خوب، پسرم! خوبه، مرد باید همیشه به کار خود ایمان داشته باشد، باید حتم بکند که موفق می شود به آن خدایی که در دعای حضرت مریم می خوانیم به اعمال نیک مدد می کند اعتقاد داشته باشد. پسرم، از تو می خواهم اگر این کار شد و مردان در دل کوه به هم رسیدند، سر قبرم بیایی و بگویی پدر آن کار شد! و من می فهمم.» بد حرفی نبود، و من وعده دادم که چنان بکنم. پنج روز بعد مرد. دو روز پیش از مرگش به من و بچه های دیگر گفت که در همان محلی که در تونل کار می کرد، دفنش کنیم و اصرار زیاد هم می کرد.
اما به نظرم هذیان می گفت. ما و آن دیگری ها که از طرف دیگر به طرف ما می آمدند، سیزده هفته پس از مرگ پدرم، به هم رسیدیم. روز عجیبی بود سینیور! آن روز در تاریکی زیر زمین، می فهمید سینیور! زیر وزنه بسیار عظیم که می توانست ما مردان کوچک را، همه را، با یک ضربه له کند. صدای کارگران دیگر را می شنیدیم که از توی زمین می آمدند تا به ما برسند! مدت های درازی این صداها، خالی را که هر روز بلندتر و واضح تر می شد، می شنیدیم و شادی وحشیانه فاتحان، ما را در ‌بر‌می‌گرفت. مانند اهریمنان و ارواح شیطانی کار می کردیم و احساس خستگی نمی کردیم و تشویقی لازم نداشتیم.
خیلی قشنگ بود مانند رقص در یک روز آفتابی بود، قسم می خورم که این جوری بود! و ما مثل بچه ها مهربان و ملایم شده بودیم، کاش می دانستید که میل دیدن مردان دیگر در سیاهی زیر زمین که مثل موش کور ماه ها آن را کنده اند، چقدر نیرومند و پر شور است. صورتش از هیجان خاطره ها سرخ شد به مخاطبش نزدیک شد و با چشمان عمیق و انسانی خود توی چشم هایش نگاه کرد. با صدای نرم و پر سروری ادامه داد: وقتی که آخر سر قسمت میانی برداشته شد و نور زرد و درخشان مشعل تونل را روشن کرد، صورتی را که جویبار اشک های شادی از آن روان بود و مشعل ها و صورت های دیگری را که پشت آن بودند، دیدیم.

بعد فریادهای پیروزی، فریادهای شادی در دل کوه پیچید. آن روز بهترین روز زندگی من است و وقتی آن را به یاد می آورم، احساس می کنم که زندگیم بیهوده نبوده است! کار بود، کار من، کار مقدس، سینیور!
وقتی به روی زمین و آفتاب رسیدیم، روی خاک افتادیم و گریان، لب هایمان را به آن فشردیم.

مثل افسانه پریان عجیب بود! بلی، ما کوه مغلوب را بوسیدیم، زمین را بوسیدیم و آن روز احساس کردم که بیشتر از پیش به زمین نزدیک شده ام و آن را دوست دارم همانطور که مردی زنی را دوست می دارد! البته که سر قبر پدرم رفتم. می دانم مردگان نمی شنوند با اینحال رفتم، چون آدم باید به آرزوهای کسانی که به خاطر ما کار کرده اند و کمتر از ما رنج نبرده اند احترام بگذارد، اینطور نیست؟ بله، بله رفتم سر قبرش، پایم را به خاکش زدم و همانطور که گفته بود گفتم: پدر، آن کار شد، بشر موفق شد، پدر!

 

ماکسیم گورکی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


فایل های pdf  داستان کوتاه،  مجله ادبی  چوک و غیره   متن داستان آینه را نیز می توانید پس از لینک های فایل پی دی اف مجله ادبی چوک،  و داستان کوتاه  در ادامه مطلب بخوانید.


    مجله ادبیات داستانی چوک 

       کتاب الکترونیکی مجازی دریافت
حجم: 2.99 مگابایت
توضیحات: داستان مجازی، کتاب الکترونیکی، کلیک نمایید [][]


داستان پی دی اف مجازی بی عرضهدریافت
حجم: 391 کیلوبایت
توضیحات: بی عرضه [] نام داستان کوتاه = بی عرضه داستان مجازی


لرزیدن قلب یک پری فایل پی دی اف کلیک نمایید دریافت
عنوان: لرزیدن قلب یک پری پی دی اف
حجم: 9.6 مگابایت
توضیحات: لرزیدن قلب یک پری pdf مجازی


فایل pdf دانلود ماهنامه مجازی چوک [] نسخه 1 [] دریافت
عنوان: مجله ادبی چوک
حجم: 9.6 مگابایت      مجله الکترونیکی چوک توضیحات: مصاحبه اختصاصی با شین براری صفحه 38_ مصاحبه با  بهناز ضرابی زاده صفحه 42   _  داستان کوتاه مدرنیته صفحه 57 و. 


      دانلود pdf داستان مجازی شهر کوچک ما ][ دریافت
عنوان: شهر کوچک ما
حجم: 126 کیلوبایت [] ] [] شهرکوچک ما دوازده داستان کوتاه بقلم احمد محمود است توضیحات: از احمد محمود 


        منبع: داستان کوتاه       داستان کوتاه آینه 

مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهره ‌ی خودش در آینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمی‌ دید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود می ‌گذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعاً به یاد گم شدن شناسنامه‌ اش هم نمی‌ افتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد می‌ باید شناسنامه‌ ی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز موظف ‌اند شناسنامه ‌ی قبلی ‌شان را از طریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامه‌ ی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامه‌ اش بشود، و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامه ‌اش را گم کرده است. اما این که چرا تصور می ‌شود سیزده سال از گم شدن شناسنامه‌ ی او می‌ گذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا – شاید هم – سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانی ‌اش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رأی و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد از آن تاریخ دیگر با شناسنامه ‌اش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا در کجا گم‌ا ش کرده است. حالا یک واقعه ‌ی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شاید شناسنامه در جیب بارانی مانده باشد، اما نبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه… آنجا هم نبود. کوچه را طی کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و یکراست رفت به اداره‌ ی سجل احوال. در اداره ‌ی سجل احوال جواب صریح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسید، به یاد آورد که – انگار – به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند و بیاورد اداره. بله، همین طور بود. به او این جور گفته شده بود. اما… این استشهاد را چه جور باید نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب … باید نوشته شود ما امضاء کنندگان ذیل گواهی می ‌کنیم که شناسنامه‌ ی آقای … مفقود الاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفته‌ ای یک بار از آنجا خرید می ‌کرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمی ‌آمد، گفت او را نمی‌ شناسد. نه این که نشناسدش، بلکه اسم او را نمی ‌داند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. "به خصوص که خودتان هم جای اسم را خالی گذاشته ‌اید!" بله، درست است. باید اول می ‌رفته به لباسشویی، چون هرسال شب عید کت و شلوار و پیراهنش را یک بار می ‌داده لباسشویی و قبض می‌ گرفته. اما لباسشویی، با وجودی که حافظه‌ ی خوبی داشت و مشتری‌ هایش را – اگر نه به نام اما به چهره – می‌ شناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت که متاسف است، چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است. "لطفاً ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟"
- خواهش می شود؛ واقعا" که.
- دست کم قبض، یکی از قبض‌های ما را که لابد خدمتتان است بیاورید، مشکل حل خواهد شد.
- بله، قبض.
آنجا، روی ورقه ‌ی قبض اسم و تاریخ سپردن لباس و حتا اینکه چند تکه لباس تحویل شد را با قید رنگ آن، می ‌نویسند. اما قبض لباس… قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگر به کجا و چه کسی می‌ توان رجوع کرد؟ نانوایی؛ دکان نانوایی در همان راسته بود و او هر هفته، نان هفت روز خود را از آنجا می‌ خرید. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار دیوار دراز کشیده بود و گفت پخت نمی ‌کنیم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار دیوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقه ‌ای که از یک دفترچه‌ ی چهل برگ کنده بود.
پشت شیشه‌ ی پنجره‌ی اتاق که ایستاد، خِیلکی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامه‌ ی او پیدا کند. این که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا…
-"چرا… چرا ممکن نیست؟"
با پیرمردی که سیگار ارزان می ‌کشید و نی مشتک نسبتاً بلندی گوشه‌ ی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیر زمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زیر زمین بایگانی و بنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامه‌ اش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و با خود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل می‌ شدند؛ و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینی ‌اش به خطوط پرونده‌ها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید ازبایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار می ‌شد.
حرف الف تمام شده بود که پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسه‌ ی مقابل که با حرف ب شروع می ‌شد، و پرسید "فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟" که مرد جواب داد "من چیزی عرض نکرده بودم." بایگان پرسید: "چرا؛ به نظرم اسم و اسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبدارخانه!" و مـرد گفت: "خیر، خیر… من چیزی عرض نکردم." بایگان گفت: "چطور ممکن است نفرموده باشید؟" مرد گفت: "خیر… خیر."
بایگان عینک ازچشم برداشت و گفت: "خوب، هنوز هم دیر نشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟" مرد گفت: "خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقت شما را بیهوده گرفتم. معذرت می ‌خواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من… من هر چه فکر می ‌کنم اسم خود را به یاد نمی ‌آورم؛ مدت مدیدی است که آن را نشنیده ‌ام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامه ‌ای دست و پا کرد؟"
بایگان عینکش را به چشم گذاشت و گفت: "البته… البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتماً…" و مرد گفت: "هیچ… هیچ… همین جور بیخودی… اصلاً می‌شود صرف نظر کرد. راستی چه اهمیتی دارد؟" بایگان گفت: "هرجور میلتان است. اما من فراموشی و نسیان را می‌ فهمم. گاهی دچارش شده ‌ام. با وجود این، اگر اصرار دارید که شناسنامه ‌ای داشته باشید راه‌ هایی هست." بی درنگ، مرد پرسید چه راه‌ هایی؟ و بایگان گفت "قدری خرج برمی‌ دارد. اگر مشکلی نباشد راه حلی هست. یعنی کسی را می‌ شناسم که دستش در این کار باز است. می توانم شما را ببرم پیش او. باز هم نظر شما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریک نشده باید برسیم."
اداره هم داشت تعطیل می‌شد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچه‌ ای که به خیابان اصلی می‌ رسید و آنجا می ‌شد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ وا پیچ‌ هایش را می ‌شناخت. آنجا یک دکان دراز بود که اندکی خم در گرده داشت، چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی. پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را می‌ شناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بایگان وارد دکان شد و از میان هزار هزار قلم جنس کهنه و قدیمی گذشت و مرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پرده‌ی چرکین آویزان بود. پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را باز کرد و انبوه شناسنامه‌ ها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت "بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جور شناسنامه ‌ای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق می ‌افتد که آدم ‌هایی اسم یا شناسنامه، یا هر دو را گم می ‌کنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخ ‌هایش فرق می ‌کند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را می ‌کنیم. بعضی ‌ها چشم‌ شان رامی ‌بندند و شانسی انتخاب می ‌کنند، مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقه ‌ای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغل ‌تان چی باشد؟ چه جور چهره ‌ای، سیمایی می‌ خواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن است. خودتان انتخاب می ‌کنید یا من برای ‌تان یک فال بردارم؟ این جور شانسی ممکن است شناسنامه ‌ی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل… یا یک… یک دارنده ‌ی مستغلات… یا یک بدست آورنده‌ ی موافقت اصولی به نام شما دربیاید. اصلاً نگران نباشید. این یک امر عادی است. مثلاً این دسته از شناسنامه‌ ها که با علامت مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است که… گمان نمی ‌کنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلاً صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسوول پخش یک برنامه‌ ی تلویزیونی. همه جورش هست. و اسم؟ اسم‌ تان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و… یا از سنخ اسامی شاهنامه ‌ای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را می‌ پسندید؟"
مردی که شناسنامه ‌اش راگم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، وز آن پس گفت "اسباب زحمت شدم؛ با وجود این، اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامه ‌ای برایم پیدا کن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟" بایگان گفت: "هیچ چیز غیرممکن نیست. نرخش هم ارزان ‌تر است."
- ممنون؛ ممنون!
بیرون که آمدند پیرمرد دکان ‌دار سرفه ‌اش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک می گشت تا کرکره را بکشد پایین، و لا به لای سرفه‌ هایش به یکی دو مشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند می‌ گفت فردا بیایند چون "ته دکان برق نیست و …" مردی که در کوچه می ‌رفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی در حدود سیزده سال می‌ گذرد که نخندیده است و حالا… چون دهان به خنده گشود با یک حس ناگهانی متوجه شد که دندان ‌هایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن، فرو ریختن و افتادن جلو پاها و روی پوزه‌ ی کفش ‌هایش، همچنین حس کرد به تدریج تکه ‌ای از استخوان گونه، یکی از پلک ها، ناخن‌ها و… دارند فرو می ‌ریزند؛ و به نظرش آمد، شاید زمانش فرا رسیده باشد که وقتی، اگر رسید به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر – برای آخرین بار – در آینه به خودش نگاه کند!


سفر به دور اتاقم چکیده سفر به دور اتاقم اثری از اگزویه دومستر، نویسنده و نقاش فرانسوی است که در سال ۱۷۹۴ آن را نوشت. کتابی که با مطالعه آن در دوران کرونا احتمالا بیشتر از هر زمان دیگری با داستانش ارتباط برقرار کنید چرا که این اثر درباره افسری جوان است که مجبور می‌شود ۴۲ روز در اتاق خود محبوس بماند. کتابی که آن را ادیسه‌ای کمیک به سبک و سیاق آثار لارنس استرن می‌دانند که خبر از آغاز جنبش رمانتیسم می‌دهد.

اگزویه دومستر در سال ۱۷۶۳ در خانواده‌ای اشرافی و پرجمعیت به دنیا آمد و شش سال بیشتر نداشت که مادرش از دنیا رفت. او در سال ۱۸۱۳ با شاهدخت سوفی زاگریاسکی، عمه همسر پوشکین، ازدواج کرد. دومستر که از ۱۷۹۸ به خدمت ژنرالی روس درآمده بود، در سال‌های پایانی عمر مقیم روسیه شد. سرانجام نیز، یک سال پس از درگذشت همسرش، در سنت‌پترزبورگ در سال ۱۸۵۲ درگذشت و در همان‌جا به خاک سپرده شد.

داستان کتاب سفر به دور اتاقم در قالب یک زندگی‌نامه خودنوشت است. نویسنده پس از یک دوئل با افسری ایتالیایی که با پیروزی خودش به پایان می‌رسد محکوم به ۴۲ روز اقامت اجباری در اتاق خود می‌شود. حال افسری که در داستان کتاب نیز وجود دارد مجبور است ۴۲ روز در اتاق خود محبوس بماند. در ابتدای کتاب نیز، راوی آشکارا از ماجراجویی‌اش در اتاق خبر می‌دهد و در همان جملات ابتدایی می‌نویسد:

نه، بیش از این کتابم را نهان نخواهم داشت: حضرات، این شما و این هم کتاب بنده! بخوانیدش! من به اطراف و اکناف اتاقم سفری کردم که چهل و دو روز به طول انجامید. مشاهدات جالبی که داشتم و حظّ مدامی که طی مسیر بردم مرا بر آن داشت تا آن را در دسترس عموم قرار دهم، تصمیمی برخاسته از اعتقادی راسخ به سودمندی در قبال جامعه. به انبوه آشفته‌حالانی می‌اندیشم که اکنون این پادزهر مطمئن ملال و داروی آرامش‌بخش دردهایشان را تقدیمشان می‌دارم و قلبم از این خیال سرشار از شعفی وصف‌ناپذیر می‌شود. آدمی از سفر به دور اتاق خود لذتی می‌برد که از حسادت آزارنده‌ی مردمان در امان است و برای دست‌یافتن بدان حاجت به هیچ مال و ثروتی نیست.(کتاب سفر به دور اتاقم اثر اگزویه دومستر – صفحه ۷)

بدون تردید وسعت دنیا به دید ما انسان‌ها بستگی دارد. ما می‌توانیم در محیطی وسیع حس خفگی و زندانی بودن را تجربه کنیم و بالعکس در محیطی محدود آزاده باشیم. شاید این موضوع را بتوان مهم‌ترین پیام کتاب سفر به دور اتاقم در نظر گرفت.

دنیای اطراف ما به‌قدری شلوغ و پراکنده شده که پرداختن به جزئیات زندگی را فراموش کرده‌ایم. لذت‌های کوچک‌ زندگی، توجه به ریزه‌کاری‌های زندگی، چه در ارتباط با خودمان و چه با دیگری، همه را فراموش کرده‌ایم. ما زندگی خود را با اتفاقات – انسان‌ها و ابزارهای بسیار، شلوغ و پرتجمل کرده‌ایم و بعد به دلیل عدم آرامش و خلوت احتمالا ناله سر می‌دهیم. ما لذت بردن از اندک‌های زندگی را فراموش کرده‌ایم. لذت بردن از اتفاقات ساده‌ی زندگی، حرف‌ها و دلتنگی‌های ساده‌ی انسان‌هایی که دوستمان دارند و خود را غرق لذت و شادی سطحی و زودگذر می‌کنیم. ما تأمل، تفکر، تحمل و تعمق‌بخشی به زندگی را از خود دریغ می‌کنیم. حتی سفر به درون خود را از یاد می‌بریم و به این شکل مدام با دغدغه‌هایی سطحی روز خود را به شبی بیهوده می‌رسانیم.

در کتاب حاضر که به شکلی طنزگونه نوشته شده است موضوع من» بسیار پررنگ است و خواننده با مطالعه این اثر کلاسیک به خوبی متوجه تفاوت‌های من» در یک دنیای مدرن و من» در دوران گذشته می‌شود. بنابراین با خواندن این کتاب بیشتر از هرچیز احتمالا به درون خود سفر خواهید کرد.

کتاب سفر به دور اتاقم از بهترین کتاب‌های این ایام (دوران کرونا) برای من بود. داستانی که از حبسی ۴۲ روزه اجباری در اتاقی شخصی شروع می‌شود. سفری که با گشت و گذار در این اتاق و وسایل و تابلوها و کتاب‌ها شروع و در نهایت با نگریستن به درون خود پایان می‌یابد. سفری که دستاورد آن همان رسیدن به شناخت عمیق از خود و توانایی‌های ذهنی و روحی هر فرد است. شناختی که ماحصل آن آزادی است. که نه آزادی اهدا کردنی و رهایی از بند. که آزادی فراتر از این. کسب آزادگی، دستاوردی که دیگر کسی را یارای گرفتن آن نیست.

[ » معرفی و نقد کتاب: رمان عصیان – اثر یوزف روت ]

سفر به دور اتاقم

جملاتی از کتاب سفر به دور اتاقم

وقتی دارید کتابی می‌خوانید و ناگهان اندیشه‌ی دلپذیرتری به ذهنتان خطور می‌کند، روحتان بی‌درنگ به این اندیشه‌ی تازه می‌چسبد و کتاب را از یاد می‌برد، حال آن‌که چشمانتان ناخودآگاه کلمات و سطور را دنبال می‌کنند. بدین ترتیب، صفحه را به پایان می‌رسانید، بی‌آن‌که چیزی از آن فهمیده باشید و اصلاً به یاد نمی‌آورید که چه می‌خواندید. دلیلش این است که روحتان به ملازم خود فرموده بود چیزی برایش بخواند، اما در باب غیبت صغرایی که خود در پیش داشت خبری به وی نداده بود. بدین‌سان، دیگری» سرگرم مطالعه‌ی چیزی بود که روح به آن گوش نمی‌سپرد.

اگر روزی بیاموزد چگونه روح خود را تک و تنها راهی سفر کند، آن‌گاه جز خشنودی نصیبش نخواهد شد. لذت‌هایی که از این توانایی برمی‌آیند دردسرهای احتمالی ناشی از آن را خنثی می‌کنند و تعادل را برقرار می‌سازند.

در میان اثاث منزل، صندلی راحتی براستی چیز معرکه‌ای است. خاصه به کار اهل تعمق می‌آید. در شب‌های دراز زمستان، می‌توان با کاهلی در آن لم داد و از غلغله‌ی انبوه محفل‌نشینان فراغت یافت. آتشی دلپذیر، چند کتاب، و دو سه قلم پر… وه که چه نیکو ساز و برگی است برای نبرد با لشکر ملال.

مگر آرزوی ابدی و همواره ناکام مانده‌ی بشری چیزی جز این بوده که بر قدرت و توانمندی‌های خویش بیفزاید و در جایی که واقعا حضور ندارد حاضر شود و گذشته را در یاد زنده سازد و در آینده زندگی کند؟ آدمی همواره در پی آن است که بر لشکرها فرمان راند و بر دانشگاه‌ها ریاست کند و محبوب زیبارویان باشد. اگر به همه‌ی این‌ها دست یابد، آنگاه حسرت دشت‌ها و سکوت و آرامش را می‌خورد و در آرزوی آلونک شبانان می‌سوزد.

این سو مشتی کودک به یکدیگر چسبیده‌اند تا از سرما نمیرند و آن سو زنی بر خود می‌لرزد و حتی نای گلایه هم ندارد. رهگذران می‌روند و می‌آیند، بی‌آنکه از دیدن چنین صحنه‌هایی متاثر شوند، چرا که دیگر به دیدنشان خو کرده‌اند. هیاهوی کالسکه‌ها، غوغای میگساران و نوای دلنشین موسیقی گاه با فریادهای این تیره روزان در هم می‌آمیزد و آهنگی مخوف و ناساز ساز می‌کند.

با خود می‌گفتم بی‌شک دیوارهای اتاقم به شکوهمندی دیوارهای یک تالار رقص مجلل نیست و سکوت آلونکم به پای نوای دلپذیر موسیقی و رقص نمی‌رسد. اما در میان شخصیت‌های ممتازی که در ضیافت‌هایی از این دست ملاقات می‌کنیم، به‌یقین به مهمانانی برمی‌خوریم که حتی از من هم بی‌حوصله‌ترند. و چرا باید به کسانی بیندیشم که در موقعیتی دلپذیرتر از بنده هستند، حال آن‌که جهان پر است از مردمانی تیره‌روز که در شرایطی ناگوارتر از شرایط من به سر می‌برند؟

کتابخانه‌ام عبارت است از چند رمان. انگار خود به قدر کفایت درد و رنج ندارم که این چنین به میل و رغبت در اندوه و آلام هزار و یک شخصیت خیالی نیز سهیم می‌شوم و رنج آنان را نیز چنان از بن جان حس می‌کنم که غم خویش را.

در فضایل نقاش گفته‌اند که او چیزی را از خود به یادگار می‌گذارد. تابلوهایش پس از او زنده می‌مانند و خاطره‌اش را جاودانه می‌کنند. در پاسخ می‌گوییم که آهنگسازان نیز اپراها و قطعه‌هایی از خود به‌جا می‌گذارند. اما موسیقی تابع مُد است، حال آن‌که نقاشی چنین نیست. چه بسیار قطعاتی که نیاکان ما را متاثر می‌ساختند، اما موسیقی دوستان امروز را به خنده می‌اندازند. قطعاتی از این دست را در دل اپراهای خنده‌آور جای می‌دهند تا نوه‌های همان کسانی را بخندانند که در گذشته با شنیدن این قطعات می‌گریستند.

هرگز نمی‌توان ساده‌ترین چیزهای دنیا را نقاشی کرد، مگر آنکه روح همه‌ی توانایی‌های خویش را بکار گیرد.

مشخصات کتاب
  • عنوان: سفر به دور اتاقم
  • نویسنده: اگزویه دومستر
  • ترجمه: احمد پرهیزی
  • انتشارات: ماهی
  • تعداد صفحات: ۱۲۸
  • قیمت چاپ دوم – بهار ۱۳۹۸: ۱۲۰۰۰ تومان

این مطلب با همکاری سحر محبتیان نوشته شده است.

نظر شما در مورد کتاب سفر به دور اتاقم چیست؟ اگر این کتاب را نخوانده‌اید، آیا به مطالعه آن علاقه‌مند شدید؟ لطفا نظرات خود را با ما در میان بگذارید.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ طب سنتی طبیب من فروش پایان نامه مقاله گزارش کارآموزی پروژه تحقیق طرح توجیهی فلاشینگ کار-گروه صنعتی دنیز گستر È×Ö Ì§ KÌñG Ö£ MÚ§ÌÇ بلاگی برای کافه فایل زیست شناسی متوسطه اول Gamers نید وبمستر افراطی کافه نون